کشته شدن سهراب بدست رستم

از کتاب: افغانستان در شاهنامه ، قصیده

غمین گشت رستم بیازید چنگ 

گرفت افسر و یال جنگی پلنگ 

خم آورد پشت دلاور جوان 

زمانه سرآمد نبودش توان 

زدش بر زمین بر بکردار شیر 

بدانست کو هم نماند به زیر 

سبک تیغ تیز از میان برکشید 

بر پور بیدار دل بر درید 

به پیچید از آن پس یکی آه کرد 

زنیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوز پشت

مرا برکشید و به زوری بکشت

ببازی بگویند هم سال من

بخاک اندر آمدچنین یال 

نشان داد مادر مرا از پدر 

ز مهر امد روانم بسر

همی جستمش تا ببینمش روی 

چنین جان بدادم بدین آرزوی

دریغا که رنجم نیامد بسر 

ندیدم در این هیچ روی پدر 

کنون گر تو در آب ماهی شوی 

و یا چون شب اندر سیاهی شوی 

دگر چون ستاره شوی در سهر 

به پری ز روی زمین پاک بر 

بخواهد هم از تو پدر کین من 

چو بیند که خشتست با لین من 

از آن نامداران کرد نگشان 

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار 

همی خواست کردن تو را خواستار 

چو بشنید رستم سرش خیره گشت 

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

همی بی تن و تاب و پینوش گشت 

بیفتاد از پای و بی هوش گشت 

بپرسید از آن پس که آمد به هوش 

بدو گفت با ناله و با خروش 

بگو تا چه داری از رستم نشان 

که کم باد نامش ز گردنکشان

که رستم منم کم بماناد نام 

نشیناد بر ماتمم پور سام 

بزد نعره خونش آمد به جوش 

همی کند موی و همی زد خروش

چو سهراب رستم بدین سان بدید 

بیفتاد هوش از سرش بر پرید

بد و گفت گر زانکه رستم تویی 

به کشتی مرا خیره بر بدخویی

ز هرگونه بودم تو را رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت ز جای 

کنون بند بگشایم از جوشنم 

برهنه ببین این تن روشنم 

به بازوم بر مهرۀ خود نگر 

به بین تا چه دید این پسر از پدر 

چو برخاست آواز کوس از درم 

بیاید پر از خون دو رخ مادرم 

همی جانش از رفتن من بخست 

یکی مهره بر بازوی من ببست 

مرا گفت کین از پدر یادگار 

بدار و بین تاکی آید به کار 

چو بگشاد خفتان و آنمهره دید

همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کی کشته بر دست من 

دلیر و ستوده بهر انجمن 

همیریخت خون و همیکند موی 

سرش پر ز خاک و پر از آب روی 

بدو گفت سهراب کاین بدتریست 

به آب دو دیده نباید گریست 

از این خویشتن کشتن اکنون چه سود 

چنین رفت این بودنی کار بود 

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت 

تهمتن نیامد به لشکر ز دشت 

ز لشکر بیامد هشیوارییست 

که تا اندر آورد گه کار چیست 

دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود 

پر از گرد و رستم دگر جای بود 

گو پیلتن را چو بر پشت زین 

ندیدند گردان در آن دشت کین 

چنین بدگمانشان که او کشته شد 

سر نامداران همه گشته شد 

بکاووس کی تاختند آگهی 

که تخت مهی شد ز رستم تهی

چو آشوب برخاست از انجمن 

چنین گفت سهراب با پیلتن

 که اکنون چه روز من اندر گذشت

 همه کار ترکان دگرگونه گشت

بسی روز را داده بودم نوید

بسی کرده بودم زهر در امید

بگفتم اگر زنده بینم پدر

به گیتی نمانم یکی تاج ور

 چه دانستم ای پهلو نامور

که باشد روانم به دست پدر

در این دژ دلیری ببند منست

گرفتار خم کمند منست

بسی زونشان تو پرسیده ام

همه بدخیال تو دردیده ام

 چنینم نوشته بد اختر بسر

 که من کشته گردم بدست پدر

جز آن بود یک سر سخنهای اوی

 از او بازماند تهی جای اوی

 چو گشتم ز گفتار او نا امید

 شده لاجرم تیره روز سفید

چو برق آمدم رفتم اکنون چو باد

به مینو مگر بینمت باز شاد

ز سختی برستم فرو بست دم

پر آتش دل و دیدگان پر زنم

نشست از بر رخش رستم چو گرد

پر از خون دل لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروش

دل از کردۀ خویش پر درد و جوش

چو زانگونه دیدند بر خاک سر

دریده همه جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیست

 ترا دل بدینگونه از بهر کیست

 بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

گرامی پسر را که آزرده بود

همه بر گرفتند با او خروش

نماند آن زمان با سپهدار هوش

چنین گفت با سرفرازان که من

نه دل دارم امروز گویی نه تن

زواره پاده بر پیل تن

دریده برو جامه و خسته تن

 پشیمان شدم من ز کردار خویش

ستانم مکافات ز اندازه بیش

دریده جگرگاه پور جوان

بگرید بر او چرخ تا جاودان 

پسرا بکشتم به پیرانه سر

بریده پی و بیخ آن نامور

فرستاد نزدیک هومان پیام

که شمشیر کین ماند اندر نیام

نگهدار لشکر اکنون توئی

نگه کن بدیشان مگر نغنوی

که با تو مرا روزگار پیکار نیست

همان بیش از این جای گفتار نیست

برادرش را گفت پس ای پهلوان

که برگردای گرد روشن روان

تو با او برو تا لب رود آب

مکن بر کسی هیچگونه شتاب

زواره بیامد هم اندر زمان

بهومان سخن گفت از پهلوان

بپاسخ چنین گفت هومان گرد

که بنمود سهراب را دست برد

هجیر ستیزندۀ بیگمان

که میداشت راز سپهبد نهان

شان پدر جست با او نگفت

روانش به بیدانشی بود جفت

بما این بد از شومی او رسید

بیاید مر او را سر از تن برید

به نزد هجیر آمد از دشت کین

گریبانش بگرفت و زد بر زمین

یکی خنجر آبگون برکشید

سرش را همیخواست از تن برید

بزرگان به پوزش فراز آمدند

هجیر از سر مرگ باز استدند

چو برگشت از آن جایگه پهلوان

نیامد بر خسته ته پور ج جوان

که درمان این کار درمان کند

مگر کاین غمان پرتو آسان کند