بندۀ حسن
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
هر نفسم نفس شدی، از نفست زنده شدم
بغض گره خوردۀ کز خندۀ تو خنده شدم
تهمتی بستی که منم شعلۀ بیدار حرم
شعله نیم گِرد تو پروانۀ پر کنده شدم
گفتی که هوشیارم و در عشق تو دیوانه نیم
رفتم و دیوانه شدم حسن ترا بنده شدم
گفتی مرا، آ به درم، بیخودم از این خبرت
بیخبر از عاقبت کار رواننده شدم
تا که تو تابیدی به من، نورِ مرا سایه نمود
سایه بودم شعله شدم شمس فروزنده شدم
مظهر خوشبختی ای این کلبۀ ویرانه شدی
من ز ورود قدمت باز و برازنده شدم
بیرونم از شهر تو «واهب» نتواند بکند
زانکه درین محوطه من ساکن و باشنده شدم