138

امیر فرخی

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل شعرای زبان دری

نامش على کنیتش ابو الحسن تخلصش فرخی و نام پدرش جو لوغ ومولدش سیستان و از دهقان زادگان آنجاست و در جوانی توسط امیر چغانی به بارگاه سلطان غزنه راه یافت مقام و پایۀ وی در سخنوری فراتر ازان است که در اوراقی چند گذارده آید ستایش وی را کتابی جداگانه در خور است . فرخی گوینده توانا و استاد سخن و یکی از رجال بزرگ کشور است . معانی لطیف در پیشگاه قلم و قریحت او چون موم بوده و این سخنور نیرو مند بهر شکلی که می خواسته آنرا در می آورده است. مطالعه آثار او در نفس لذت پدید می آورد و در احساس شور تولید می کند و در دل عشق می انگیزد. وی چنان شسته و جذاب و بدون تعقید و ابهام سخن می راند و چندان بشوق و جوش حرف می زند که خواننده گاهی میپندارد در میدان جنگ است و برق سنان ولمعان شمشیر را از میان غبار سواران میبیند فریاد جنگجویان را می شنود و ناله هز یمتیان و مجروحان را اصغا می کند و گاهی خیال می کند بهار غزنه شگوفه آورده خورشید تابان دمی پیداود می پنهان میشود و نیلگون ابری چون پراگنده پیلان بر آبگون صحرای میبندد و می کشاید می گلدر بهم می آید گفته های فرخی با احساسات ملی و مناعت فطری وشور جهان ستانی آمیخته است.

عنصری استاد است و سخنان پخته و متین گفته اما فرخی از پایه شاعری فراتر رفته و بحدی احساسات ملیت و وطن خواهی و شاه دوستی دروی استیلا کرده که منویات خود را بدون اندیشه و هر ای آشکارا به سلطان پیشنهاد داده و باوی چرن خواجگان و سپهبدان در امور مملکت سخن رانده چون سالاران وسر داران ملی توده را در مقابل بیگانگان برانگیخته و نهیب داده و بیدار کرده و فرمان رانده است. آرزوهائی را که برای عظمت وطن داشته می توان از این سخنان اود انست:

وقت آن آمد که در تازد بروم 

نیزه اندر دست و در با زو کمان 

تاج قیصر بر سر قیصر زند 

هم چنان چون بر سر خان چتر خان 

خوش نخسپم تانگویــد فرخی 

شعر فتح روم را بر گوی وخوان 

جای دیگر در آرزوی فتح ری گوید:

ری را بهانه نیست بیاید گرفت ری

وقت است اگر بجنگ سویری کشی عنان

این جا همی یگان و دو گان قرمطی کشی 

زینان به ری هزار بیابى بیک زمان

بستانی آن دیار و ببخشی به بنده

بخشیدنست عادت و خوی خدایگان

جای دیگر گوید:

بغداد وزانسو هم ترا بودی کنون گرخواستی

لیکن نگهداری همی جاه امیر المو منین

حرمت نگهداری همی حری بجا آری همی

واجب چنین بینی همی ای پیشوای پیش بین

فر خی بدار الملک محبوب غزنه عشق داشته و آن دیار مردان و خانه بزرگان و مرغزار شیران را برجهان برتری میداد و شایسته بارگاه محمود بیگانگان را نمیدانسته.

در یکی از قصاید به مسعود می گوید : 

عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی

رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین

دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت

مرسپاهان را چرا کرده است بر غزنی گزین

هر که غزنی دیده باشد در صفاهان چون بود

هر که تازه میده بیند کی خورد نان جوین

خانه محمود را مسعود زبید که خدای

کد خدای خانه شیر عرین باشد عرین

شه زاولستان محمود غازی 

سر گردن کشان هفت کشور 

به نیزه کرگدن را بر کند شاخ 

بز و بین بشکند سیمرغ را پر 

چنان که مادر مقدمه نگاشتیم مایه شاعری سخنوران دربار محمود ذکر جمیل شاهنشاه بزرگ و مفاخر وطن است و این مایه چندان به فراوانی موجود بود که شاعر را نمیگذاشت به مضمون دیگر دست زند و به فقر معنی دچار شود این حال در دیوان فرخی بیشتر موجود است و در کلیه چکامه های شیوای ویجز این شیوه نتوان یافت حتى فرخی نتوانسته با اندیشه ژرف وطبع دقیقی که داشت لختی از اظهار مفاخر و مناعت ملی باز آید و بخود گراید و از شور و نوا بیاساید و در اسرار مرموز کاینات فرورود - حتى خمریات و شاهد بازیها و تغزلات وی نیز طفیلی همین احساسات اوست . فرخی چنانکه شعر را خوش می گفته چنگ را تر می نواخته و شاعری شوریده وشاد مان و کشاده رو و خوش طبع بوده و به آزار موری مایل نشده. در یکی از روزها که محمد صحرا را بخون غزالان سرخ کرده شاعر بیاد چشم سیاه یار افتاده و چندان گریسته که محمد را بروی رحمت آمده و چند آهوی زنده بشاعر فرستاده.

مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد

فرونشستم و بگریستم بزاری زار

در آرزوی دو زلف و دو چشم آهوی خویش

چو چشم شیران کردم زخون دیده کنار

ز چاکران ملک چاکری بدید مرا

همی ندانم بونصر بود یا کشوار

برفت و گفت ملک را که فرخی بگریست

به صید گاه تو بر چشم آهوی بسیار

مگر که آهو چشم است یار او که شده است

بچشم آهو چشمان او جواهر بار

و جای دیگر در ستایش غزنه گوید : 

روز خوش گشت و هو اصافی و گیتی خرم

آبها جاری و می روشن و دل ها بی غم

من وغز نین ولب رود در باغ امیر

چه در باغ امیر و چه در باغ درم

باغ پنداری لشکر که میر است که نیست

ناخنی خالی از میطرد و منجوق و علم

کاشکی خسرو غزنی سوی غزنی رودی

که ره غزنی خرم شد و غزنی خرم

برکشیدند به کهپایۀ غزنی دیبا

در نوشتند زکه پایه غزنی ملحم

فرخی بعد از غزنه عاشق و شیدای هر گوشه وطن است کوه و صحرا دره و دریا حتی دشتهای خشک و بایر وطن نیز در طبیعت شاعر تاثیر بزرگ داشته. در وصف شب وذکر یکی از بیابانهای خشک بست گوید :

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر 

هر یک از ایشان گرفته پرده از راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران برروی او

هم چو کشتی های سیمین بر سر در یاروان

من بیابانی به پیش در گرفته کاندر او

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین بیرو بستر شیر ژیان

و هم دار این جا در ستایش آبهای خروشان هیرمند و قصر سلطانی و کشتی

های پادشاهی گوید :

اندار این اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانک آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای در

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم سرزده برروی آب

 پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و نا جانور

آب هر یک را رکاب و باد هر یک راعنان

در ستایش بهار بلخ گوید :

ای خوشا ای نوبهار خرم نوشاد بلخ

خاصه اکنون کز در باخ اندرون آمد بهار

هر درختی پر نیان چینی اندر سر کشید

پر نیان خرد نقش سبز بوم لعل کار

فرخی در مرگ محمود در غزنه نبود و چون باز آمد و کاخ پیروزی را از سلطان تهی دید از دیده سرشک خون باریده و در مرگ او مرثیتی گفت که بهترازان نتوان گفت و ازان مراتب اخلاص و عشق وی بدوام دولت محمود و بقای عظمت وطن ثابت میشود.

فرخی دو ترجیع بند نهایت شیوا دارد و از امهات آثار او شمرده میشود فرخی کتابی در علم بیان داشته که نام آن ترجمان البلاغه بوده و بعضی از آن انکار کرده اند و آنرا رشید وطواط دیده و در حدایق السحر ازان مستفید شده فرخی در بارگاه سلطان به عزت و احترام بسر می برده وسلطان بروی لطف و مرحمت زیاد داشته و در اکثر اسفار جنگی در مرکز سلطان حاضر بوده و شداید راه سومنات را بچشم دیده و در ان فتح بزرگ قصیده غرای در آفرین محمود سرائیده .

روزی سلطان در اثر سعایت یکی از مخبران بروی خشم گرفته که چرا فرخی با کسی که سلطان روانمی داشته باده گساری کرده ولی بزودی در قصیدۀ غرائی که وی در آن باب سرا ئیده و از سلطان پوزش خواسته طرف مرحمت سلطان قرار یافته فرخی در سال ٤٢٩ وفات نموده و معلوم نمیشود تن او را در کجا بخاک نهاده اند.