حرکت اسفندیار جانب سیستان

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

اسفندیار لشکر زیادی گرفت و خودش بر پیل کوه پیکر سوار است و پیش میرود. 

همی راند تا پیش آمد دو راه 

فرو ماند بر جای پیل و سپاه 

(دژ گنبدان) بود راهش یکی 

دگرسوی زابل کشید اندکی 

شتر آنکه در پیش بودش بخفت 

تو گفتی که با خاک گشتست جفت 

همی چوب زد بر سرش ساروان 

ز رفتن بماند آن زمان کاروان 

جهان جوی را آن بد آمد به فال 

بفرمود کش سر ببرید و یال 

غمی گشت از آن اشتر اسفندیار 

گرفت آن زمان اختر شوم خوار 

از آن پس بیامد سوی هیرمند 

همی بود ترسان ز بیم گزند 


اسفندیار در حرکت است خودش بر پشت پیل نشسته و قافلۀ بزرگی از شتران بلخی یا دو کوهانه که بر هر کدام پهلوانی نشسته و از دور راکب و مرکوب چون گوهران به نظر میخورد میروند تا نزدیک (گنبدان دژ) میرسند آنجا جایی است که در جوانی به حکم پدر چند سالی را به زندان گردانیده بود این (گنبدان دژ) جایی بود در افغانستان شمال غربی که امروز محل آن را (غرجستان) گرفته و شاهان غوری و غزنوی از آن حکایتها دارند و سرگذشت مسعود سعد سلمان که سالیان درازی به تنهایی در آن (گنبدان دژ) و (نامی) بسر می بردند بعضی به یاد میدهند باری چون نزدیک (گنبدان دژ) رسیدند در سر دو راهی که یکی جانب محبس و دیگری طرف زابل میرفت سر قافله که اشتر اول بود ایستاده شد و نقش زمین شد. کاروان چی هرچه او را به چوب میزد حرکت نمیکرد این جا اسفندیار به قهر شد و امر داد تا او را بکشند و یالش را قطع نمایند.


بر کنارۀ رود هیرمند

از آن پس بیامد سوی هیرمند 

همی بود ترسان ز بیم و گزند

بر آیین ببستند پرده سرای 

بزرگان لشکر گزیدند جای

می آورد و رامشگر اسفندیار

 نشسته (پشوتن) بر شهریار

به راهش دل خویشتن شاد کرد 

دل رادمردان پر از باد کرد

فرستاده یی باید اکنون دلیر

خردمند و با دانش و یادگیر 

رود سوی رستم به پیغمبری

بگوید همه، هرچه شد داوری 


اسفندیار برای این مطلب مهم پسر خویش بهمن را انتخاب میکند و چون آدم جوان است او را نصیحت میکند و مقام شاهنشاهی بلخ را به او گوشزد می نماید. 

ز توران برو تا در سند و روم 

جهان شد مر او را چو یک مهره موم

نباید که این خانه ویران شود 

کنام پلنگان و شیران شود 

سخنهای آن نامور پیشگاه 

چو بشنید بهمن بیامد به راه 

پس پشت او خوار مایه سوار 

تن آسان گذشت از لب رود یار

اولین تماس با رستم:

نگه کرد از آن سو به نخجیرگاه 

پدید آمد آن پهلوان سپاه

چنین گفت بهمن که این دشمنست

و یا آفتاب سپیده دم است

به گیتی کسی مرد زین سان ندید 

نه از نامداران پیشین شنید 

پیاده شد از اسب بهمن چو دود 

بپرسیدش و نیکویی ها نمود 

بفرمود رستم که تا نام خویش 

نگویی نیابی ز من کام خویش 

چنین گفت من پور اسفندیار 

سر راستان بهمن نامدار 

و را پهلوان زود در بر گرفت 

زدیر آمدن پوزش اندر گرفت 


رستم بهمن را بالای سفره نشانید و آنچه آماده داشت بر مهمان عزیز خود تقدیم کرد. بهمن پیام را به رستم داد.

بدادش یکایک درود و پیام

ز اسفندیار آن یل نیکنام


جواب رستم:

به مردی و فرهنگ و رأی خرد 

همی بر نیاکان خود بگذرد 

چو پیداست نامت به هندوستان 

به چین و به روم و به جادوستان 

از این پندها دارم از تو سپاس 

ستایش کنم روز و در شب سپاس 

زیزدان همی آرزو خواستم 

که اکنون بدان دل بیاراستم 

که بینم پسندیده چهر تو را 

بزرگی و مردی و مهر تو را 

نشینیم یک باد گر شادکام 

به یاد شهنشاه گیریم جام 

نه پیش تو آیم همی بی سپاه 

ز تو بشنوم آنچه فرموده شاه 

بیارم برت عهد شاهان داد 

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد 

کنون ای تهمتن تو در کار من 

نگه کن به گفتار و کردار من 

کزان نیکویی ها که من کرده ام 

همان رنج و سختی که من دیده ام 

پرستیدن شهریاران همان 

از امروز تا عهد پیشین زمان 

گر از من گناهی بیاید پدید 

کزان بد سر من بباید برید 

ببندم به بازو یکی پالهنگ 

پیاده بیایم بچرم پلنگ

تو آن کن که از پادشاهی سزاست 

مدار ایچ با دیو نر دست راست 

به دل خرمی دار و بگذار زود 

تو را بادا ز پاک یزدان درود 

چنان چون بدم کهتر کیقباد 

کنون از تو دارم دل و مغز شاد 

عنان از عنانت نه پیچم به راه 

خرامان بیایم به نزدیک شاه 

به پوزش کنم نرم خشم و را 

ببوسم سر و پا و چشم ورا 

همه هرچه گفتم کنون یاد دار 

بگو پیش پر مایه اسفندیار