پس چه باید کرد ای اقوام شرق

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

بسم الله الرحمن الرحیم 

تمهید 

پیر رومی مرشد روشن ضمیر 

کاروان عشق و مستی را امیر

منزلش بر تر زماه و آفتاب

خیمه را از کهکشان سازد طناب

نور قرآن در میان سینه اش

جام جم شرمنده زا آئینه اش

از نی ان نی نواز پاک زاد

باز شوری در نهاد من فتاد

گفت جانها محرم اسرار شد

خاور از خواب گران بیدار شو

جذبه های تازه اورا داده اند

بند های کهنه ا بگشاد اند

جز توای دانای اسرار فرنگ

کس نکو ننشست در نار فرنگ

باش مانند خلیل الله مست

هر کهن بتخانه را باید شکست

امتان را زندگی جذب درون

کم نظر این جذب را گوید جنون

مؤمن از عزم و تو کل قاهر است

گر ندارد این دو جوهر کافر است

کوهسار از ضربت او ریز ریز

در گریبانش هزاران رستخیز 

تامی از میخانه ی من خوردئی

کهنگی را از تماشا برده ئی 

در چمن زی مثل بو مستور و فاش

در میان رنگ پاک از رنگ باش

فلسفی این رمز کم فهمیده است

فکر او بر آب و گل پیچیده است

دیده از دل روشن نکرد

پس ندید الا کبود و سرخ وزرد

ای خوش آن مردی که دل با کس نداد

بند غیر الله را از پا گشاد

سر شیری را نه فهمید گاو و میش

جز به شیران کم بگو اسرار خویش

با حریف سفله نتوان خورد می

گر چه باشد پادشاه روم وری

یوسف مارا اگر گر گی برد

به که مردی نا کسی اورا خرد

اهل دنیا بی تخیل بی قیاس

بوریا بافان اطلس نا شناس

اعجمی مردی چه خوش شعری سرود

سوزد از تأثیر او جان در وجود

«ناله ی عاشق بگوش مردم دنیا

بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»

معنی دین و سیاست باز گوی

اهل حق را ازین و حکمت باز گوی 

غم خور و نان غم افزایان مخور

زانکه عاقل غم مخور کودک شکر (۱)

خرقه خود بار است بردوش فقیر

چون صبا جز بوی گل سامان مگیر

قلمزمی ؟ با دشت و در پیهم ستیز

شبنمی ؟ خود را به گلبرگی بریز

سر حق بر مرد حق پوشیده نیست

روح مؤمن هیچ میدانی که چیست

قطره ی شبنم که زا ذوق نمود

عقده ی خودر ابدست خود گشود

از خودی اندر ضمیر خود نشست

رخت خویش از خلوت افلاک بست

رخ سوی دریای بی پایان نکرد

خویشتن را در صدف پنهان نکرد

اندر آغوش سحر یک دم تپید

تا بکام غنچه ی نورس چکید