138

و اما (روزی که استاد از جهان رفت

از کتاب: سرود خون

دختران مهتاب در آسمان نقره ریز و کهکشان نور بار : اسلام آباد" از این همه فتنه و آشوب و بیداد و ستم زمینیان به پناهگاه حریم حق آرمیده چشمک زنان نظاره می کردند.

بجز آهنگ دل انگیز نسیم بامداد و صوت دل نشین پرواز پروانگان ای ایثار گر شب زنده دار که همچون متهجدین پاکباخته در عشق محبوب خود بسمل وار می طپیدند. و یا تک تک عقربه های ساعت که از گذشت سکون نا پذیر موکب زمان انسان خطا کار را حذر می داد، شهر در سکوت و آزامش فرو رفته بود.

در حالیکه چشمان محتضر استاد از کنار پنجرۀ اطاق بیمارستان " علی مدیکل سننز " به آذرخش صاعقه آساکهکشان که مطرودین حریم سماوات را می راندید دید بسته بود، سپیدۀ سحر طومار عمر اورا در روز چهاردهم اردبهشت درهم می پیچید و پرستار نو جوانان بیمارستان زیر  زبان زمزمه می نمود"

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

درست در لحظاتیکه پرستار با نگاه معصومانه اش بیمار را زیر نظر داشت و استاد تصویر سیاسی  و اجتماعی سر گذشت پر پیچ و خم و با فراز و نشیب خود را در آینۀ خیال به تماشا نشسته بود، صوت لطیف زنگ ساعت که از 2 بامداد خبر می داد، پرده تصویر تخیلی استاد و نگاه بی وقفۀ پرستار را بهم زد.

اما این بار ساعت تنها از بامداد خبر نمی داد، بلکه پایان عمر پر ماجرائی  یکی از بلند پایه ترین شخصیت های فرهنگی سیاسی نیم قرن آخر کشور را اعلام می داشت.

آری سر انجام لظحه مقرر و زمان موعود  به سرآمده، اجل فرا رسید و قطره ای دیگر به امواج خروشان و پر تلاطم و بستر نا آرام دریای ابدیت پیوست، شاهدی به سوی سرنشینان  شهید کاخ تاریخ  شتافت و اسم اش در ذیل طومار زندگان جاویدان روزگار ثبت شد.

و این پرستار  بود که لحظاتی بعد خبر مرگ غم انگیز شاعر آوارۀ غربت نشین را به خانواده اش می داد، شاید او هم مطلع نبود که این پیر مرد هشتاد و اند سالۀ بی یار و دیار امروز، بلبل فریاد گر ماورای " نیلاب" و عقاب دشمن ستیز ستیغ " کوهستانست" بجز چشم عبرت بین روزگار که می توانست باور نماید که صدر نشین سکوی شعر و ادب دربار ظاهر خان و نویسندۀ سر شناس و با نام و نشان کابل را در کویر خشکیده و سوزان و بدور از صفا و محبت " پیشاور" بخاک می سپارند. کجا بود منادی تاریخ تا فریاد بر آورد که ای انسان ستیزه جو، فتنه انگیز آشوب گر سر انجام همه در این دنیا همین است، این همان فرزند ناز پرورده و نور چشم مستوفی الممالک (وزیر دارائی) اشراف زادۀ معزیز کابل، ملک الشعرا یا جلال و موکب در بار سلطنت و مشاور عالی مرتبه کاخ صدارت عظماست که روزگاری پساوندها و پیشاوند های نام اش چند سطر را در روی کاغذ سیاه می نموده  است اما امروز وقتی وصیت نامه اش را می گشائی خروشان فریاد بر می آورد که:

چون به غربت خواهد از من پیک جانان نقد جان

جا دهیدم در کنار تربت آوارگان

گور من در پهلوی آوارگان بهتر که من

بیکسم ، آواره ام ، بی میهنم بی خان و مان 

اگر در مراسم تدفین او به تعبیر خودش از دم بگردن آویخته ها" خبری نبود و پایکوبان  و رقاصان دیروز غزلهایش حضور نداشتند، اما جنازه اش نیز بر زمین نماند، مبارزان ایثار گر بلخ و مجاهدان خنجر بدست ظلمت ستیز دامان مرد آفرین پنجشیر، یعنی همان مظلومین و محکومین دیروز حکام جور و ستم و قربانیان واقعی امروز تجاوز بر جنازه اش حاضر آمدند... و سرانجام بدست کسانی باک سپرده شد که در زمان جلال و شکوه و منصب و مکنت ازکرسی  ردیف و " قافیه" و از مدار وزن و پیام شعر استاد فرسنگ ها بدور بودند.

کسیکه عمری  واژه های شرین، تشبیهات بلند و استعارات بدیع زبان فارسی را به پای نامردمان ووطن فروشان نثار کرده بود، اکنون پایه های تابوت اش را کیفرستانان کویر قندهار و برهنه پایان آزاد مرد هری بدوش می کشیدند و بلبل قصر  دلگشا را در گورستان بر هوت پیشاور تنها می گذاشتند. 

آری خلیلی نیز مانند مسافران دیگر و همیشگی این مسیر به کاروانیان رفته  پیوستف اما دریغ و درد که بسیاری از رازهای دوران سلطنت ظاهر خان و اسراری بیشمار از بند و بست های پشت پرده ناگفته ماند و از دل خلیلی بدل خاک رفت.

اما سخن گفتن در بارۀ مردی که دوستان فراوان و دشمنان بیشمارش در بارۀ زندگی سیاسی و نوشتار ها پر سر و صدای انقلابی اش داوری های ضد و نقیض و آفرین و نفرین های بی حساب دارند، آنقدر ها هم آسان نخواهد  بود علی الخصوص که بسیاری از دوستدارانش در سایۀ دیوار ناآگاهی ایستاده و جمعی دشمنان اش در بستر تعصب و بغض و حسد آرمیده اند.

از فحش و نا سزاهای جاهلان و هوچی گران و اغراق و غلونا آگاهان و احساسات زده گان که بگذاریم الحق خلیلی را مردی می یابیم که با یک دید و از یک جهت هر گز نمی شود در باره اش به قضاوت نشست و داوری نمود، بلکه بایست تصویر سراسر زندگی سیاسی و اجتماعی اورا مورد مطالعه و دقت قرار داد و آنگهی به سکوی  نظر نشست و گرنه تعریف  و تمجید نمودن با بهتان و تهمت زدن آنقدر هم مشکل نمی باشد اما پناه بر خدا اگر از حدود و ثغور بگذاریم.