138

قسمت سوم

از کتاب: نی نامه مولینا یعقوب چرخی

از خلق عزلت اختیار کرده بود و غیر نباتات مباح چیزی دیگر نمی خورد و برگهای تا بستان را برای زمستان جمع کرده بود و همه اعضای مبارک اوسبز شده بود و مطلوب اولقای حق تعالی بود.

مثنوی :

بس عجائب دید از شاه و جود 

لیک مقصو دش جمال شاه بود 

بدانکه دیدار حق تعالی روا ست هم در دنیا و هم در عقبی چنانکه در کتاب طوالع و غیر آن معلو م شده است و معتزلیان منکر اندمطلقا و بعضی در عقبی جائز میدارند و در مذهب اهل حق که مذهب اهل سنت و جماعت است و مذهب او لیاء الله است جایز وواقع است در دنیا و عقبى انشاء الله تعالى اللهم ارزقنا.

مثنوی :

بر سر که رفت آن از خویش سیر 

گفت بنما یا در افتادم بزیر 

گفت نامد مهلت آن مکرمت 

ور فرو افتی نمیری نکشمت 

او فرو افگند خود را از و داد 

در میان عمق آبی او فتاد 

در کوه های چرخ مو ضعیست آنرا سنک "خواجه" گویند محلومقر صاحب دلان است و نزدیک وی کوههای عظیم است و در تگ وی گردابها میباشد.


مثنوی :

چون نمرد از نکس آن جان سیر مرد

از فراق مرگ بر خود نوحه کرد

مرگ را از غیب میکر دی گدی 

ان فی موتی حیاتی میزدی

 این اشارت به سخن شیخ منصور حلاج است قدس سره که گفت )اقتلونی یا تقدتى ان فی قتلى حیاتی و حیاتی فی مماتی و مماتی فی حیاتی( قال رسول الله صلى الله علیه وسلم: (من احب لقاء الله احب الله لقائه والموت دون لقائه) چون لقاء بعد از موت میباشد عاشق دائم طالب موت است و موت پیش این طائفه دوست موت معهود موت بفنافی الله.

(تا آدمی نمیرد نفس ملک نگیرد)


مثنوی :

بانگ آمد روز صحرا سوی شهر 

بانگ طرفه از ورای سرو جهر 

سر و جهر صفت حادث است و کلام الله قدیم است (نؤمن به ولا تشتغل بکیفیته

مثنوی :

گفت ای دانای را ز م مو بمو 

چه کنم در شهر از خدمت بگو؟ 

گفت خدمت بهر او کز ذل نفس 

خویشتن سازی تو چون عباس دبس  

مدتی از اغنیا ز رمیستان 

پس بد رویشا ن مسکین میرسان 

خدمتت اینست تا یکچند گاه 

گفت سمعاً طاعة ای جان پناه 

تا بشریت منتفی شود بگدائی اشارت شد، سخن حضرت خواجه ماست قدس الله روحه که مرشد على الحقیقت جل ذکره هر یک از دوستان خود را به نسبت حال او تربیت میفرماید و طریقة اهل باطن خود را کم دیدن و کم زدن و نیستی وا فتقار است .


مثنوی : 

دولت درد مسلمانیم ده 

نیستی نفس ظلمانیم ده 

هیچ کس را تا نگردد او فنا 

نیست ره در بارگاه کبریا 

چیست معراج فلک این نیستی 

عاشقان را مذهب و دین نیستی

حضرت خواجه ما را قدس سره پرسیدند که فنابه چند وجه است - گفتند بر دو وجه است اگر زیادت ازین گفته شود باز گشت همه باین دوست - فنا از وجود ظلمانی طبیعی و فنا از وجود روحانی نورانی وقتی بود که همه حجب را بیکی می آوردند و میگفتند جز وجود تو هیچ نیست (دع نفسک وتعال)

مصرع :

خود را بر در بمان و آنگه در رو

بنا برین معنی شیخ را اشارت بکسب ظاهر شد و مقام فنای مطلق جز بعنایت بی علت نیست فاما از اکتساب شرایط چاره نیست و آن در مذلت نفس زود تر حاصل میشود - شیخ فرمان پیش برد چنانکه گفت:

مثنوی :

رو به شهر آورد آنفر مان پذیر 

شهر غزنی گشت از رویش منیر 

جمله اعیان و مهمان بر خاستند 

قصرها از بهر آن آرا ستند 

گفت من از خود نمائی نامدم 

جز بخواری و گدائی نامدم 

نیستم در عزم قال و قیل من 

در بدر گردم بکف ز نبیل من 

بنده فرمانم که امر است از خدا 

تا گدا باشم گدا باشم در گدا

در گدائی لفظ نادر ناورم 

جز طریق خس گدایان نسپرم 

تا شوم غرق مذلت من مدام 

تا سقطها بشنوم از خاص وعام 

امر حق جانست من او را تبع 

او طمع فرمود ذل من قنع 

چون طمع خواهد زمن سلطان دین 

خاک بر فرق قناعت بعد از ین 

او مذلت خواست کی عزت تنم 

او گدائی خواست کی میری کنم 

بعد ازین گد و مذلت جان من 

بیست عباسند در انبان من 

شیخ بر میگشت زنبیلی بدست 

شیىء الله خواجه تو فیقیت هست 

بر تر از کرسی و عرش اسراراو 

شییء الله شیىء الله کار او 

انبیاء هر یک همین فن میزنند 

خلق مفلس گدیه ایشان میکنند 

اقر ضو الله ا قر ضو الله میزنند 

باز گونه انصر الله میزنند 

در بدر این شیخ میآرد نیاز 

بر فلک صد در بروی شیخ باز 

کان گدائی که بجد میکرد او 

بهر یزدان بودنی بهر گلو 

ور بکر دی نیز از بهر گلو 

آن گلو از نور حق دارد علو 

در حق او خورد نان و شهد و شیر 

به ز چله روز صد مر د فقیر


یعنى مجذوب حق تعالی ومحبوب او هر تنعم که کند او رازیان ندارد هر چند مطلق ر یا ضت نه بیند.

شعر :

آنرا که در پذیرد معبود لا لعله 

اوراچه حاجت آید رنج چهار چله 

مثنوی :

شد چنین شیخ گدای کو بکو 

عاشق امد لا ابالی اتقو 

عشق جو شد بحر را مانند دیگ 

عشق ساید کوه را مانند ریگ 

عشق بشکافد فلک را صد شگاف 

عشق لرزاند ز مین را از گزاف 

با محمد بود عشق پا ک جفت 

بهر عشق او را خدا لولاک گفت 

گر نبودی بهره عشق پاک را 

کی و جودی داد می افلا ک را 

بهر آن ا فراختم چرخ سنی 

تا تو بینی عشق را فهمی کنی 

رفتن آن شیخ بدر خانه امیری بهر گدائی روزی چهارکرت بازنبیل باشارت غیب و عتاب کردی امیر او را بدان و قا حت و عذر گفتن او امیر را .

مثنوی :

شیخ روزی چار کرت چون فقیر 

بهر گدیه رفت در قصر امیر 

در کفش زنبیل شی لله زنان 

عاشق جان می نجوید تای نان 

نعلیهای با شگو نه است ای پسر 

عقل کلی را کند هم خیره سر

چون امیرش دید گفتش ای وقیح 

گویمت چیزی مگر نامم شحیح 

این چه سفلست و چه زرقست و چه کار 

که بروزی اندر آیی چار بار 

کیست اینجا شیخ اندر بند تو 

من ندیدم نر گدا مانند تو 

حرمت و آب گدا یان بردۀ 

این چه عباسی زشت آوردۀ

غاشیه بردوش تو عباس دبس 

هیچ ملحدرا مباد این نفس خبس 

گفت امیر ا بند فرمانم خموش 

ز آتشم آ گه نۀ چندین مجوش 

بهر نان در خویش حرص اردیدمی 

اشکم نان خوا ره را بدرید می 

هفت سال از شور عشق و چشم تر 

در بیابان خورده ام من برگ رز 

تا ز برگ خشک و تازه خوردنم 

سبز گشته بود این رنگ تنم 

این بگفت وگر یه شد درهای های 

اشک ریزان بر رخ او جای جای 

صدق او هم بر ضمیر میرزد 

عشق هردم طرفه دیگیه می یزد 

صدق عاشق بر جمادی می زند 

چه عجب گر بردل دانا زند 

ساعتی بسیار چون بگریستند 

بلکه بر در پای پر اشکوه زد 

رو برو آورده هر دو در نفیسر

 گشته گریان هم امیرو هم فقیر

ساعتی بسیار چون بگر یستند 

گفت امیر او را که خیزای ارجمند 

هر چه خواهی از خزانه برگزین 

گر چه استحقاق داری صدچنین 

خانه آن تست هر چت میلهست 

برگزین خود هر دو عالم اندک است 

گفت دستوری ندادندم چنین 

که بدست خویش چیزی برگزین 

من زخود نتوانم این کردن فضول 

کی کنم من این دخیلا نه دخول 

الشارت آمدن از غیب به شیخ که این دو سال بفرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین میده و مستان دست در زیر حصیر میکن که آنرا چون انبان ابو هریره کردیم در حق تو هر چه بخواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را که ورای این عالم عالمیست که خاک بکف گیری زر شود و مرده دران زنده شود کفر در او آید ایمان شود نحس اکبردران آید سعد اکبر شود زهر دران آید تریاق شود نه داخل این عالم است نه خارج این عالم است نه فوق نه تحت نه متصل نه منفصل و بیچون وبی چگونه هردم از ان هزاران اثر و نمونه ظاهر میشود چنانکه دست با صورت دست صنعت غمزۀ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخل است نه خارج و نه متصل است و نه منفصل. (والعا قل یکفیه الا شارة)

مثنوی :

تا دو سال این کار کرد آن مرد کار 

بعد ازان امر آمدش از کرد گار 

بعد ازین میده درم از کس مخواه 

ما بدادیمت ز غیب این دستگاه 

هر که خواهد از تو از یک تا هزار 

دست در زیر حصیری کن برار 

هین ز گنج رحمت بی مر بده 

در کف تو خاک گردد زر بده 

هرچه خواهندت بده مندیش از آن 

داد یزدان را تو پیش از پیشدان 

در عطای ما نه تقصیر و نه کم 

نی پشیمانی نه حسرت زین کرم 

دست زیر بوریا کن ای سند 

از برای روی پوش چشم بد 

پس ززیر بور یا پر کن تو دست 

ده بدست سایلی اشکسته دست 

بعد از ین از اجر نا ممنون بده 

هر که خواهد گوهر مکنون بده 

روید الله فوق ایدیهم تو باش 

همچو لطف حق بهرسو زرق پاش 

وا مدا را نواز عهده وار هان 

همچو باران سبز کن فرش جهان

بود یکسال دگر کارش همین 

که بدادی زر ز جیب رب دین 

زر شدی خاک سیه اندر کفش 

حاتم طائی گدای در صفش 

بدانکه در حدیث قدسی آمده است که رسول الله صلى الله علیه و سلم گفت حق تعالى میفرماید : 

(لایزال عبدی یتقرب الى با النوافل حتى أحبه فاذا احببته فکنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذی یبصر به ویده الذى یبطش بها و رجله التی یمشى ولئن سالنی لا عطینه ولئن استعاذنی لاغذینه). 

یعنی بنده با نواع طاعات زواید تقرب بحق تعالی کند تا حق تغالی وی را دوست گیرد و هر چه از حق تعالی بخواهد بدهد. آنچه از شیخ محمد ظهور کرد بامر حق تعالی بود و کرامت از بود و همه کرامت های امت آنحضرت معجزۀ آنحضرت است صلى الله علیه و سلم و این کرم حق تعالی بر اولیا بسیار کرد چنانکه از سلطان العارفین ابو یزید بسطامی قدس الله روحه آمده است که گفت از دوستان حق سبحانه و تعالی کسی یافتم که مظهر الطاف الوهیت بود.

مثنوی :

با یزید اندر سفر جستی بسی 

تا بیابد خضر وقت خود کسی 

دید پیری با قدی همچون هلال 

دید در وی فرو گفتار رجال 

دیده نابینا و دل چون آفتاب 

همچو فیل دیده هندوستان بخواب 

چشم بسته خفته بیند صد طرب 

چون کشاید این نه بیندای عجب 

بس عجب در خواب روشن میشود 

دل درون خواب روزن میشود 

آنکه بیدارست بیند خواب خوش 

عارفست وخاک آن در دیده کش 

اما بدانکه اهل سلوک را حق تعالی در اول بخوابهای نیک و راست تربیت می فرماید هر چه در شببیند روز پیش آید و مدت ششماه مصطفی را صلى الله علیه و سلم حال این بود چنانکه در حدیث است و بعد از و واقعه باشد میان خواب و بیداری و بعد ازان معاینه بیند یعنی در بیداری و این اهل کشف را باشد.

(من عرف نفسه فقد عرف و به من عرف ربه لا یخفى علیه شیء)

مثنوی :

پیش او بنشست و می پرسید حال 

یافتش درویش وهم صاحب عیال 

گفت عزم تو کجا ای با یزید 

رخت غربت را کجا خواهی کشید؟ 

گفت عزم کعبه دارم از پگه 

گفت با او خود چه داری عزم ره 

گفت دارم نقره زینسان دویست 

نک ببسته سخت بر گوشه ردیست 

گفت طوافی کن بگردم هفت بار 

این نکو تر از طواف کعبه دار 

آن درم ها پیش من آرای جواد 

دانکه حج کردی و حاصل شد مراد 

عمره کردی عمر باقی یافتی 

صاف گشتی بر صفا بشتافتی 

حق آن حقی که جانت دیده هست 

که مرا بربیت خود بگزیده است

درین اشارت است بحدیث حضرت مصطفی صلى الله علیه وسلم که گفت:

(الا نسان بنیان الرب) .

مثنوی :

کعبه هر چند یکه خانه بر او ست 

خلقت من نیز خانه سر اوست 

تا بکرد آنخانه را در وی نرفت 

اندرین خانه بجز آن حی نرفت 

چون مرا دیدی خدا را دیده ئی 

گرد کعبه صدق بر گردیده ئی 

خدمت من عت و حمد خداست 

تانه پنداری که حق از من جداست 

چشم نیکو باز کن در من نگر 

تا تو بینی نور حق ا ندر بشر 

بایزید آن نکتها را گوش داشت 

همچونی آن حلقه اش در گوش داشت 

آمد از وی بایزید اندر مزید 

منتهی در منتها آخر رسید