138

حصار دندانقان و شکست آخرین سلطان

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

تا روزی سپاهیان سلطان بدندانقان میرسیدند هر روزه ترکمنان بساقه لشکر میزدند و خساره زیاد بارد وی سلطان وارد می کردند و بنه راغارت و جوی ها را خشک و کاریزها را ویران و چاه ها را کور می نمودند.

د سپاهیان نیز معنویات خود را باخته و به جنگ نمیپرداختند و حتی می خواستند شورشی برپا دارند. شبی که فردای آن بسوی حصار دندانقان کوچ میکرد . اضطرابی در ناصیه وی مشاهده می شد گاهی بیکیغدی را نوازش مینمود و گاهی سالار هندوان را می نواخت.

به غلام سرائی خودش هدایت می دادئو اسپان خاصه را از نظر خوش میگذرانید تعبیه های لشکر را برای فردا درست میکرد و گاهی نیز که از این مشاغل چند لمحه فراغ دست میداد با فکار خود فرو میرفت سهو های خویش را اعماق گذشته دور وزوال سلطنت خود را دور وزوال سلطنت خود را در نامید یک آینده بسیار نزدیک تلخی مشاهده میکرد گاهی برادرش محمد بنظرش می می آمد که با چشمان خون فشان در زندان بزاری مشغولست و گاهی تصور میکرد که یوسف سالار جنگجو در قلعه سجاوند جان می سپارد. حاجب غازی و اریارق آن دو سالار و فادار پدرش را در نظر می آورد که از دور بعسکر مغلوبش نگاه می کنند و لبخند می زنند حسنک میکال را بردار و علی خویشاوند را در بند میدید سلطان با این تصورات آشفته تأسحر بیدار بود. صبحگاهان چون کوس نواخته شد بر پیل سوار گردید ورسواران گردا گرد وی بودند صحرای خشک و آفتاب سوزان فغان از مردم برآورده بود. 

دشمنان غریو برداشتند و بر ساقه و جناحین الشکر حمله آوردند آویزان آویزان تا حصار دندانقان از سلطان بدرقه کردند . چون بحصار از سیدند و سپاهیان اندکی بیا سودند هر قدر وزیر و سران سپاه عرض کردند که همین جا را باید اردوگاه ساخت سلطان نپذیرفت و از دندانقان کوچ کرد که در حوض آبی که پنج فرسخ دور بود معسکر سازد اما یک بارگی نظام گسست و دشمن غلبه نمود. بیهقی این داستان را سخت بشریح قصه می کنند  گفتند امیر را که اینجا فرود باید آمد که امروز کاری شده رفت و دست ما را بود گفت این چه حدیث است لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد یکبارگی به سر حوض رویم و چون فرود آمدیمی که بایست حادثۀ بدین بزرگی بیفتد رفتن بود و افتادن خال که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست و غلامان سرائی از اشتر بزیر آمدند و اسپان ستدن گرفتند از تازیکان از هر کس که ضعیف تر بودند بهانه آنکۀ جنگ خواهم کرد و بسیار اسپ بستدند و چون سوار شدند به آنکه بشب اسپان تازی و ختلی سنده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصدو هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستنده آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پور تسکین بیامدند و یکدگر را گرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند به نیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست و ازهمه جوانب و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند امیر ماند با خواجه عبدالرزاق احمد حسن و بوسهل و بونصر و بوالحسن و غلامان ایشان و من و بوالحسن دلشاد نیز بنادر انجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم در این جهان و بیگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند براشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد عرب را کس نمیدید و خیلتا شان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده و هر کسی میگفت نفسی نفسی و خصمان در بنه افتاده میبردند و حمله ها به نیرو می آوردند و امیر ایستاده پس حمله بدو آوردند و وی حمله به نیرو کرد و حربۀ زهر آگین داشت و هر کس رازد نه اسپ ماند و نه مرد و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند آواز دادند و یک یک دستبرد بدیدندی و باز گشتندی و اگر این پادشاه را آنروز هزار سوار نیک یخدست یاری دادندی آن کار را فرو گرفتی ولیکن ندادند و امیر مودود را دیدم (رضی الله عنه) خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست واسپ می تاخت و آواز میداد لشکر را که ای ناجوانان مردان سواری چند سوی من آئید البته یک سوار پاسخ نداد تا نا امید نزد یک پدر باز آمد و غلامان تازیکان با امیر نیک به ایستادند و جنگ سخت کردن از حد گذشته و خاصه حاجبی از آن خواجه عبدالرزاق غلامی دراز بالا با دیدار مردی ترکمان در آمد و او رانیزه بر گلوزد و بیفکند و دیگران در آمدند و اسپ و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی در آمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبدالرزاق و بونصر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش استادن را روی نیست باید راند حاجت جامه دار نیز بترکی گفت خداوند اکنون بدست دشمن افتد اگر رفته نیاید و این حاجت را از غم زهره ترقید چون به مرو رود رسیدند امیر به تعجیل براند و راه حوض گرفت و جوی پیش آمد خشک هر افتاد وهر که بر آن جانب جوی بود بدست افتاد و هر که برین سر از بلا رهایی بدید و مررا که بو الفضلم خادم خاص باده غلام بحیله ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم تاختم بی دیگران تا بر لب حوض رسیدم یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بد آنجا نهاده و دیگران همی آمدند و مرا گمان افتاد که مگر اینجا سبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد و خود کار از این بگذشته بود کار رفتن میساختند و علامتها فرو میکشادند و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند و تا نماز پیشین روز گار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمدند که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند امیر رضی الله عنه بر نشست با برادر و فرزند و جملۀ اعیان ومذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کی بماند در راه و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت و ترکمانان بر اثر می آمدند و فوجی نمایش میکردند و دیگران در غارت بنه ها مشغول و آفتاب زرد را امیر به آب روان رسید حوضی سخت بزرگ ومن آنجا نماز شام رسیدم و امیر را جمازگان بسته بودند و بجمازه خواست رفت کنه شانزده  اسپ در این یک منزل در زیروی مانده بود و ترکچه حاجت بدم می آمد و اسپاق ماند مرا که قیمتی بودند بر میکرد من چون در رسیدم جوقی مردم را دیدم آنجا برفتم وزیر بود و عارض بوالفتح رازی و بوسهیل اسمعیل و جمازة می ساختند چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون دستی باز نمودم زاری هایی خویش و ماندگی گفتند که بیا تا برویم گفتم بسی مانده اند یکی فریاد بر آورد که امیر رفت ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز اکه مقام در غرجستان کرد. چنانکه بگوایم جملة الحدیث بتفصیل آن بباید دانست که عمرها باید روز گارها تا کسی آن تواند دید و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بی مهد خوش خوش میراندند پیلیان خلص آشنائی من پرسیدم که چرا باز مانده اید گفت امیر به تعجیل ا رفت راهبری برمدد کرد و اینک میرویم گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود گفت برادرش بود امیر عبد الرشید و فرزند امیر مودود و عبد الرزات احمد حسن و حاجب بو نصر و بوسهل زوزنی و بو الحسن عبدالجلیل وسالار غازی عبدالله فرا تگین و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرای پراگنده و بیکتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان من به این پیلان میراندم و مردم برای گنده میرسیدند و همه را بر زره و جوش و سپر و ثقل بر می گذشتم که بیفگنده بودنده و سحر گاه پیلان تیز تر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم و از دور آتش لشکر گاه دیدم و چاشتگاه فراخ به حصار بر کرد رسیدم و ترکمنان بر اثر آنجا مانده بودند و به حیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و سخت ها بر روی  ما نرسید پیاده با تنی چندان یاران به قصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان اخیر چون اینجا رسیده بود مقام کرده بودد دو روز تا کشتانی که در و سید سفی احد در رسند من نزدیک بو اسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کار راه میساخت مرا گرم د پرسید و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و به لشکگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خربشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصمد را و دیگر آن سایه بانها داشتند از کرباس و ما خود لت انبان بودیم نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم و امیر نیز بر اثر مانیم شب برداشت با مداد را منزای رفته بودیم بوالحسن دلشاد را آنجا یافتیم سوار شده و من نیز اسپی بدست آوردم و به نسیه بخریدم افتادیم و به یاران بهم  افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بوالفضل چون افتاده باشد و اندوه تو میخورد و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق وقبای کهن و زمین بوسه دادم بخندید و گفت چون افتادی و پاکیزه ساختی داری گفتم بدولت خداوند جان بیرون آوردم و از داده خداوند دیگر هست و از آنجا برداشتیم و به غور آمدیم و بر منزلی فرو آمدیم گروهی دیگر می رسیدند و اخبار تازه تر می آوردند اینجا آشناهی را دیدم سکزی مردی جلد هر چیزی میپرسیدم گفت آنروز که سلطان برفت و خسمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند بوالحسن کرجی را در بدرم در زیر درختی افتاده مجروح مینالید نزدیک وی شدم مرا بشناخت و بگزیست گفتم این چه حال است گفت ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بجنگ بوردند که فرود آی آغاز فرود آمدن کردم و دیر تر از اسپ جدا شدم، بسبب (متن خوانده نشد) پنداشتند که سخت سیری میکنم نیزه زدند برپشت و بر شکم بیرون آوردند و اسپ بستندند و به حیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم حالم اینست تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم باز گوی و آب ( متن خوانده نشد) و حیلت کردم تا لختی آب در کوزه از دیک وی بردم بنوشید. از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم تا حالش چون ( متن خوانده نشد) و میان دو نماز علامتهای دیدم که در رسید گفتند طغرل پیغور داود است و پسر کاکو بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتـر فرود گرفته بود و بندش بشکستند و بر اشتری نشاندند که از آن

خواجه عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت و من آنچه شنودم و به امیر بگفتم و منزل به منزل امیر به تعجیل میرفت سه پیک در رسید از منهیان ما که بر خصمان بودند و ملطفها در یک وقت بوسهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد و منزلی که فرود آمده بودیم و امیر بخواند و گفت این ملطفها پوشیده دارند چنانکه کس بر این واقف نگردد. گفت چنین کنم و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و به دیوان بان سپردم نبشته بودند که سخت نوا در رفت این دفعت که با این قوم دل و هوش نبود و بنهه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی بروی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را بر گردانند و بر ایشان زنند و بروند و خود حال چنین افتاد که غلامان سرای چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد و نادر تر آن بود که مولانا زاده ایست و علم نجوم داند و شاگردی منجم کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشانرا بمرور و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یکساعت پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران انجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت هر سه مقدم از اسپ به زیر مد ند و سجده کردند این مولانازاده را و در وقتی چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه بزدند و تخت بنهادند و لاغرل بر تخت به نشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان روی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان وری بشما داده باید و تا نماز شام غارتی آوردند و همه را می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتا بی چند یافتند و بدان شاد مانگی نمودند و نامه ها نبشتند بخانهای ترکستان و پسران على تگین وعین الدوله و همه اعیان ترکستان به خبر فتح و نشانهای دویت خانه ها وعلمهای لشکر فرستادند با مبشران و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوان مردی کردند. بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه دادند و هر چیزی به ایشان خود توانگر شده اند که اندازه نیست که چه یافته اند از غارت کسی را زهره نیست که فرایشان سخنی گوید بلند تر که میگویند که این ما کرده ایم و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا به بخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و و جامه وستور و سخن بر آن جمله می نهند که طغرل به نیشاپور رود با سواری هزار و پیغو به مرو نشیند با یتالیان و داؤد با معظم لشکر سوى بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد و پس از این تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید و قاصدان باید که اکنون پیوسته تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته اید که قاعده کار آنچه بود بگشت تا این خدمت فرو نماند. گردیزی این داستان را مختصر ذکر می کند و میگوید :-

و چون با مداد شد همه دشت و کوه را تر کمانان گرفته بودند و راه ها را بر لشکر غزنی بسته چون امیر شهید رحمت الله علیه چنان دید بفرمود تا کار حرب ساخته کردند و لشکر تعبیه کرد وصفها بکشیدند و ترکمانان نیز روی بحرب نهادند همه کردوس کردوس شدند و حربه می کردند و قومی از لشکر...