138

آفتاب و سایه

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

در طایف  در آنجا که برای پیغمبر اسلام (ص) اجازه نشستن

در سایه ندادند، لب نانی و کف آبی را از او دریغ داشتند

و با سنگ زدندش، اما سوء و بی در ثبات وی رخنه نیفتاد.

شاهد است این کوه ها این دشت ها این خارها

شاهد است این آسمان این آسمان این ثابت و سیارها

آن عقاب تیز بین از قله ی کهسارها 

شاهد است این سنگها در پشت این دیوار ها

زآنچه بر ذات شریفش رفت از آزارها

سنگ، اینجا بر گرامی گوهر فطرت زدند

خاک اینجا بر فروزان چشمۀ رحمت زدند

طعنه بر مسند نشین کشور عزت زدند

بر طلوع شمس ما خفاش ها تهمت زدند

در ره سلطان گل چیدند فرش خارها

نورینش تافت اما کس به چشمش جا نداد

آفتابی را بزیر سایه کس مآوا نداد

هیچکس یک جرعه آبی نذر آن دریا نداد

جلوه ها دیدند و کس آواز آمنا نداد

نور حق دیدند و افزودند در انکارها 

آزمون ها رفت اما قلب وی از جا نشد

بر جبین انورش چینی زغم پیدا نشد

یک نفس ببرق تبسم دور از آن لبها نشد

خم بر آن ابروی جان بخش طرب افزا نشد

بلکه حظ ها برد زین آزار و انده بارها

بر سر این سنگها دنیای نو بنیاد شد

بربینای ادمیت صد جهان آباد شد

زین شکیبایی  برانده قلب گیتی  شاد شد

در کهن تاریخ عالم فصل نو ایجاد شد

تاج ها بر خاک افتاد  از سر سردارها

لرزه در کاخ ستمکاران دنیا درفناد

رعشه در بازوی شاهان توانا درفناد

از زمین آوازه ی حق تا ثریا درفناد

سرکشان را پایه ی اجلال از پا درفناد

خاکساری زد علم بر مسند جبار ها