32

همه مائیم و دیگر هیچ ! منزلت بلند آدمی

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

      من که باشم گوی ای دانا بمن! 

        فاش گو اسرار جان ما بمن ! 

از کجایم، از کجا آیم بخاک ؟ 

از چه دنیا اوفتادم در مغاک 

از چه گشتم خسته و زار و زبون 

می تپم چون بسملی در موج خون 

آمدم در قیددنیا از بهشت 

از حرم در بند این دیر و کنشت 

راحت و آرام و دل دادم ز دست 

اینچنین پیمانۀ شوقم شکست 

تا به بند آب و گل افتاده ام 

همدم اندوه و بر ناله ام 

پا نهادم در جهان چون و چند 

تیرگی دیدم ز اندوه و گزند 

لیک دارم خلعت احسن ببر 

با شدم تاج خلافت زیبا سر 

این جهان و آن جهان باشد زمن 

از برای من بود دور زمن 

این عناصر این زمین و آسمان 

این فضا و کوه و دشت و ارغوان 

از برای من بود، ای همرهان! 

کاینات و ارض و هم مارو جنان 

باده در جوشش گدای جوش ماست 

چرخ در گردش اسیر هوش ماست 

باده از ما مست شد، نی ما ازو 

قالب از ما هست شد, نی ما ازو 

                             (رومی) 

من نهادم علم و حکمت را اساس 

اهرمن از من کند بیم و هراس 

من شدم خلاق انواع فنون 

خانۀ وحشت شد از من واژگون 

پر کشودم در جهان اعتلاء 

طی نمودم منزل هر ارتقاء 

این فضای نیلگون و خاک و آب 

آسمان و اختران و آفتاب 

زیر فرمانم بیامد بحر و بر 

این همه را زیر تسخیرم شمر 

می پرم اندر فضای لاجورد 

کس چون من اندر جهان کاری نکرد 

علم من آرد مرا فتح و ظفر 

برتریها بخشدم، فن و هنر 

بهر تعمیر جهان دستم نگر 

می فزاید رونق هر بحر و بر 

فکر من معمار آئین حیات 

عقل من آرد نوی در کاینات 

من که باشم باز جواب فیلسوف ! 

ای تو مارا راهنمای با وقوف 

از تو روشن راه دانش گو بمن 

شمع ای اسرار بزم و انجمن 

می سرا مزار اسرار وجود 

تا کشائی عقده از کار وجود 

لیک دانم شمه ای از سر جان 

می ندانی از نگاه امتحان 

زانکه چشمت می نه بیند جز لباس 

دانست بر مادیت دارد اساس 

ماده کی داند ره معراج جان 

اندران جاکی پریدن میتوان 

جز به اطمینان نفس راستین 

ره ندارد در بهشتش فاسقین 

گر شود اصلاح نفست آدمی 

هم ازین ره عرش معنی را رسی 

رونقی گیرد زعزمت کاینات 

گر کنی بر جادۀ همت ثبات 

نوع انسان را کشی از اضطراب 

میدهی آئینه دل را تو تاب 

این بشر را میکشی از شور و شر 

 کی گراید نوع انسانی به شر 

می شود اصلاح کار کاینات 

این بود انجام پیکاردحیات 

می‌رسد آدم بمعراج کمال 

می شود روشن ورا روز مال 

نیفزاید رونق ارض کهن 

از ره نشو و نمای جان و تن 

خرمی گیرد ز تو باغ حیات 

سبزه گردد ریشۀ این کاینات 

گم شود فکر نزاع و کشت و خون 

اهرمن گردد ز حسرت سرنگون 

شاخ سر سبز اخوت گل دهد 

گر نسیم آدمیت پس وزد 

دست ما سازد جهان را گلستان 

اینچنین گر پرورش یابد روان