138

فریاد

از کتاب: سرود خون

یارب این شام است یا دود سیاه 

این که بر اندیشه ام بر بسته راه

این فضای شوم دود اندود چیست

این غم افزا سقف زنگ آلود چیست

زهره می رقصد ولی سازش کجاست

گرمی و مستی آوازش کجاست

ماه را بینم هراسان در فضا

مضطرب چون کشتی بی نا خدا

گشته پروین آن چراغ نقره کار

شیشه الماس گونش سنگسار 

کاروان کش را دمیده خون به چشم

خیره خیره هر طرف بیند به خشم

آن طرف تر می نماید مشتری

بی سلیمان و نگین انگشتری

کهکشان با دامن گوهر نشان 

سینه مالان بر قفای کاوران 

اهرمن دزدیده گویی چادرش

ریته از بیم در ره گوهرش

اندران شام سیاه مرگ خیز

نور و ظلمت بود با هم در ستیز 

من درین بیگانه شهر ناشناس 

سوختم در آتش درد و هراس

بی کسم بی مونسم بی چاره ام

نا توانم  از وطن آواره ام 

می رسد هر لحظه فریاد وطن 

ناله جانسوز اولاد وطن 

می خلد در گوش جانم همچو تیر

غلغل زنجیر یاران اسیر

آه ازین تیر جگر سوراخ کن

سوز آن ژرفای دل را داغ کن

من به غرب افتاده مهجور از وطن 

بحر ها  و خشکه ها دور از وطن 

لیک هر دم می گشاید بال و پر

سوی من از کشورم تیر دگر 

بر سر هر تیر بینم آشکار 

غرقه در خون نقش آن شهر و دیار 

رشکم آید از سخندان عرب 

آنکه برده گوی سقت در ادب

گفت : چندان تیر دل پنهان شده 

در میان پوشی از پیکان شده 

می رهم از تیر آسان بعد ازین 

بشکند پیکان به پیکان بعد ازین 

ای دریغا وای بر احوال من 

بر دل از غصه مالا مال من 

ببر دل تب دار پیکان سوز من 

بر فغان های شر افروز من 

از گذارش می شود پولاد آب 

می شود پیکان دران آتش مذاب 

گوش کردم تا سحر زاری دل 

سوختم از سوز بیماری دل 

می شنیدم از دل خود راز ها

ناله ها فریاد ها و آواز ها 

ناله های مادران داغدار 

کودکان دور مانده از دیار 

آه شد دامن زنان بر مجمرم 

دمبدم سوزنده تر شد اخگرم 

سر بسر کاشانۀ دل در گرفت 

رگ رگم را شعلۀ آزر گرفت 

پر زنان شد چون عقاب تیز بال 

قلع قلعه در وطن چرخ خیال 

شهر ها بینم میان دود ها 

سوخته در آتش نمرود ها 

زین شب اندیشه سوز جانگزای

سوختم تا کی نمی آید بپای 

میخ گردیده مگر بر آسمان 

دامن رامشگران اختران 

یا مگر در خواب شد مرغ سحر

بر سر زانوی شب بنهاده سر 

اشک آمد آب زد بر آتشم

من از این آب مبارک بس خوشم

اشک یار کودکی های من است

غمگسار بیکسی های من است  

در یتیمی راز دارم بوده است

مونس شبهای تارم بوده است

اشک در زندان بمن همخانه بود

یار بیا زنجیر و با زولانه بود

ناله گر از سوز نمی آموختم

شعر را از لطف وی آموختم

اشک دمساز است با سوز و گداز

بوده شب ها مشعل ارباب راز

ترجمان بی زبانان است اشک

راز گوی دردمندان است اشک 

شعر تر جز آه اشک آلوده نیست

شعر محصول دل آسوده نیست

خاطرم از فیض اشک آرام شد

مرغ وحشی اندک اندک رام شد