افراسیاب و تشویق سهراب به جنگ

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

افراسیاب پادشاه تورانی چون از پهلوان نوخیز آریایی و رشادت او آگاه شد، فوراً در صدد برآمد که وی را چه سان رام کند و به جنگ پدری که او نمی شناشد، اعزام نماید: 

خبر شد به نزدیک افراسیاب 

که افگند سهراب کشتی برآب 

زمین را به نخجیر شوید همی 

کنون رزم کاؤوس جوید همی 

چو افراسیاب این سخنها شنید 

خوش آمدش خندید و شادی نمود 

ده و دو هزار ز دلیران گرد 

گزیدش ز لشکر بدیشان سپرد 

ز لشکر گزید از دلاور سران 

کسی گو گراید بگرز گران 

سپهدار بشنیده بود این خبر 

زتهمینه و رس ستم زال زر 

سپهبد چو (هومان) و چون بارمان 

که در جنگ شیران نجستی زمان 

برفتند بیدار دل پهلوان 

به نزدیک سهراب روشن روان 

به پیش اندرون هدیه شهریار 

ده اسپ و ده اشتر به زین به بار 

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج 

سر تاج در پایۀ تخت عاج به 

یکی نامه بالا به و دل پسند 

نبشته به نزدیک آن ارجمند 

زترخان چینی و سیصد هزار 

گزیده یلان از در کارزار 

چنین نامه با خلعت شهریار 

ابا هدیه و اسپ و استر ببار 

چو آمد به سهراب از ایشان خبر 

پذیره شدن را ببستش کمر 

سوی مرز ایران سپه را براند 

همی سوخت ز آباد چیزی نماند 


افراسیاب دوازده هزار سپاه از میان لشکر خود انتخاب نمود آنگاه دو تن از سپهبدان لایق، (هومان) و (بارمان) را در رأس آنها گماشت برای خود سهراب سه صد هزار (ترخان چینی) با ده ها اسپ سواری و باری با تخت و تاج پیروزه و بیجاده و طور هدیه با نامه ئی پر از لابه و زاری همراه سپهبدان به سهراب فرستاده و او را تشویق به جنگ کرد مقصدش این بود که در این جنگ یا پهلوان پیر و سالخورده (رستم) به دست پهلوان جوان (سهراب) کشته میشود یا پهلوان جوان بر دست پهلوان پیر نابود میگردد و در هر دو

صورت خیر توران حاصل میشود. 

مگر کان دلاور کو سال خورد

شود کشته بر دست شیر مرد

وگر کشته گردد به دست پدر

از این پس بسوزد دل نامور


این است سیاست افراسیاب که پدر را با پسر به جنگ تشویق میکنند این جنگ نبرد (توران با آریانا) است که دامنۀ بسیار طولانی دارد و بعد از ارجاسب که از جنگهای مذهبی گشتاسپ و بلخ و به دست اسفندیار کشته شد افراسیاب دومین ممثل و دومین پادشاه تورانی است که با کشور ما و یگانه پهلوانان قهرمان ملی ما، حتی پدر و پسر را به جنگ وادار ساخت.


در سپید هجیر، گرد آفرید:

در سپید قلعه استواری محتملاً در دامنه های شمال شرقی هندوکش نگهبان این قلعه مردی بود به نام هجیر 

نگهبان در رزم دیده هجیر 

که با زور دل بود با گرز و تیر

چو آگه شد کار لشکر هجیر 

بپوشید جوشن به کردار شیر

چو سهراب نزدیک آن دژ رسید 

هجیر دلاور مر او را بدید

چو سهراب جنگ آور او را بدید

برآشفت و شمشیر کین برکشید

سهراب ازو پرسید که نام تو چیست:

چه مردی و نام و نژاد تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست


هجیر گفت:

هجیر دلیر سپهبد منم فرستم 

هم اکنون سرت را زین برکنم

فرستم به نزدیک شاه جهان

سرت را کند کرگس اندر نهان

سهراب خندید:

بخندید سهراب کاین گفتگوی 

به گوش آمدش تیز بنهاد روی

سنان باز پس کرد سهراب شیر

بن نیزه زد بر میانش دلیر 


سهراب او را بزد و بر زمین افتاد فوراً از اسپ فرود آمده و می خواست سرش را ببرد.

زینهار خواست سهراب او را عفو نموده دست و پای او را بسته و به هومان فرستاد.

چو آگاه شد دختر گژدهم 

که سالار آن انجمن گشت کم 

کجا نام او بود گرد آفرید 

که چون او به جنگ اندرون کس ندید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر 

که شد لاله رنگش به کردار قیر 

نهان کرد گیسو به زیر زره 

بزد بر سر ترک رومی گره 

فرود آمد از دژ به کردار شیر 

کمر بر میان باد پای به زیر 

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد 

چو رعد خروشان یکی ویله کرد 

چو سهراب شیر اوژن او را بدید 

بخندید و لب را به دندان گزید 

چنین گفت کامد دگر باره گور 

به دام خداوند شمشیر و زور 

بپوشید خفتان و بر سر نهاد 

یکی ترک چینی به کردار باد 

بیامد دمان پیش گرد آفرید 

چو دخت کمند افگن او را بدید 

کمان را بزه کرد و بگشاد بر 

نه بد مرغ را پیش تیرش گذر 

به سهراب بر تیرباران گرفت 

چپ و راست جنگ سواران گرفت 

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ 

برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ 

سپه بر سر آورد و بنهاد روی 

ز پیکار خون اندر آمد به جوی 

هم آورد را دید گرد آفرید 

که برسان آتش همی بردمید 

کمان را بزه بر به بازو فگند 

سمندش برآمد برابر بلند 

سر نیزه را سوی سهراب کرد 

عنان و سنان را پر از تاب کرد 

برآشفت سهراب شاه چون پلنگ 

چو بدخواه او چاره جو شد به جنگ 

عنان برگرایید و برگاشت اسپ 

بیامد به کردار آذر گشسپ 

چو آشفته شد شیربندی نمود 

سر نیزه را سوی او کرد زود

به دست اندرون نیزۀ جانستان 

پس پشت خود کردش آنگه ستان 

جو برزین بپیچید گرد آفرید 

یکی تیغ تیز از میان برکشید بزد 

بزد نیزۀ او به دو نیم کرد 

نشست از بر زین و برخاست گرد 

بآورد با او بسنده نبود 

بتابید از و روی و برگاشت زود 

سپهبد عنان اژدها را سپرد 

به خشم از جهان روشنائی نبرد 

بدو گفت زینگونه اکنون بگرد 

که دیدی مرا روزگار نبرد 

بدین بارهی در دل اندر مبند 

که این نیست بر تو ز فرخ بلند 

به پا آورد زخم گوپال من 

بداند کسی نیزه بریال من 

عنان را بپیچید گرد آفرید 

سمند سرافراز بر در کشید

همی رفت و سهراب با او هم 

بیامد یامد به درگاه دژ گژدهم 

در دژ گشادند و گرد آفرید 

تن خسته بسته در دژ کشید 

در دژ ببستند و غمگین شدند 

پر از غم دل و دیده پرخون شدند 

از آزاد گرد آفرید و هجیر 

پر از درد بودند برنا و پیر 

بر دخت آمد همی گژدهم 

ابا نامداران گردان بهم 

بگفتش که ای نیک دل شیرزن 

پر از غم بد از تو دل انجمن 

که همرزم جستی هم افسون و رنگ 

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ 

سپاس از خداوند چرخ بلند 

که ناورد به جانت دشمن گژند 

بخندید بسیار گرد آفرید 

به باره برآمد سپاه بنگرید 

چو سهراب را دید بر پشت زین 

چنین گفت کای گرد توران 

چرا رنجه گشتی چنین بازگرد 

هم از آمدن هم ز دشت نبرد 

بدو گفت سهراب کای خوب چهر 

بتاج و به تخت و بماه و به مهر 

که این باره با خاک پست آورم 

تو را ای ستمگر بدست آورم 

چو بی چاره گردی و پیچان شوی 

ز گفتار هرزه پشیمان شوی 

کجا رفت پیمان که کردی پدید 

چو بشنید گفتار گرد آفرید 

بخندید و آنگه به افسوس گفت 

که ترکان ز پیران نیابند جفت 

چنین رفت روزی نبودت زمن 

بدین درد و غم کین مکن خویشتن 

چو آمد خروشان به تنگ اندرش 

بجنبید و برداشت خود از سرش 

رها شد ز بند ذره موی روی 

درخشان چو خورشید شد روی 

بدانست سهراب کو دختر است 

سر موی او ز در و افسر است 

سواران جنگی به روز نبرد 

همانا بابر اندر آرند گرد 

ز فتراک بگشاد پیچان کمند 

بینداخت آمد میانش به بند 

بدو گفت کز من رهایی مجوی 

چرا جنگجویی تو ای ماهروی 

نیامد به دامم به سان تو گور 

ز چنگم رهائی نیابی مشور 

گشادش رخ آنگاه گرد آفرید 

مر آن را جز این هیچ چاره ندید 

بدو روی بنمود و گفت ایدلیر 

میان دلیران به کردار شیر 

دو لشکر نظاره برین جنگ ما 

بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشاده چنین روی و موی 

سپاه از تو گردد، پر از گفتگوی

که با دختری او به دشت نبرد 

بدین سان با پر اندر آورد گرد 

ناید که چندین درنگ آورد 

کزین رزم بر خویش ننگ آورد 

نهانی بسازیم بهتر بود 

خرد داشتن کار مهتر بود 

کنون لشکر و دژ به فرمان تست 

نباید بدین آشتی جنگ چست 

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست 

جوانی چنان کت مرا دو هواست 

چو رخسار بنمود سهراب را 

ز خوشاب بگشود عناب را 

یکی بوستان بود اندر بهشت 

به بالای او سرو دهقان نکشت 

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان 

تو گفتی هم بشکند هر زمان 

ز دیدار او مبتلا شد دلش 

تو گفتی که درج بلا شد دلش 

همانا که تو خود ز ترکان نه 

که جز بافرین بزرگان نه 

بدین زور و این بازو و گفت و یال 

نداری کسی از پهلوانان همال 

ولیکن چو آگاهی آید به شاه 

که آورد گردی ز توران سپاه 

نمانند یکی زنده از لشکرت 

ندانم چه آمد زبد بر سرت 

دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت 

همی از پلنگان نباید نهفت 

تو را بهتر آید که فرمان کنی 

رخ نامور سوی توران کنی 

چو بشنید سهراب ننگ آمدش 

که آسان همی دژ به جنگ آمدش 

به زیر دژ اندر یکی جای بود 

کجا دژ بدان جای بر پای بود 

به تاراج داد آن همه بوم و رست 

به یک بارگی دست بد را بشست 

چنین گفت کامروز بیگاه گشت 

ز پیکارها دست کوتاه گشت 

برآریم شبگیر از این باره گرد 

نهیم اندرین جای شور نبرد 

چو گفت این عنان را بتابید و رفت 

سوی جای خود راه را برگرفت 

فردا: به زیر دژ اندر یکی راه بود 

کجا گژدهم زان ره آگاه بود 

بنه برنهاد و سر اندر کشید 

بل آن راه بیراهه شد ناپدید

همان شب از آنرا دژ گژدهم 

برون شد دوده با او بهم

چو خورشید برزد سر از برز کوه

میانها ببستند توران گروه

سپهدار سهراب نیزه به دست 

یکی باره ی تیزتگ برنشست

بیامد در در گشادند باز

دیدند در دشت کس سرفراز

به شب رفته بودند گژدهم 

سواران دژ دار و گردان بهم 

چو سهراب و لشکر بر دژ رسید 

به باره درون و گژدهم را ندید 

هر آنکس که بود اندران جایگاه 

گنه کار بودند اگر بیگناه 

به فرمان همه پیش اوی آمدند 

به جان هر کسی چاره جوی آمدند 

همینست گرد آفرید و ندید 

دلش بهر پیوند او برگزید 

همی گفت از آن پس دریغ ای دریغ 

که شد ماه تابنده از زیر میغ


تیر عشق

مرا چشمی زخمی عجب رو نمود 

که دهر آن چنان صیدی از من ربود 

غریب آهویی آمدم در کمند 

که از بند جست و مرا کرد بند 

پری چهرۀ ناگهان رو نمود 

دلم را ربود و غمم را فزود 

به ناگاه پنهان شد آن دلربا 

شدم من به داغ غمش مبتلا 

زهی چشم بندی که آن پرفسون 

به تیغم بخست و مرا ریخت خون 

مرا تلخ شد زندگی بیرخش 

تنم شد اسیر شکر پاسخش 

ندانم چه کرد آن فسونگر به من 

که ناگه مرا بست راه سخن 

به آن رزم و آن روی و آن گفتگوی 

نه بینم و گر دلبری همچو اوی 

از آن گفتمش هر گه آرم به یاد 

ز داغش شود سوز دردم زیاد 

به زاری مرا خود بباید گریست 

که دلدار خود را ندانم که کیست 

ولی عشق پنهان نماند که راز 

بمردم نماید همی اشک باز 

غم جان برآرد خروش از درون 

اگر چند عاشق بود ذوفنون 

از این مهر آن دخت بافروهنگ نماند 

هیچ بر روی سهراب رنگ

:نصیحت هومان:

از آن کار "هومان" بودش خبر 

که سهراب را هست خون جگر 

دلی از فراست به دل نقش بست 

که او را پریشانی دادست دست

به دام کسی پای بند آمدهست 

ز زلف بتی در کمند آمدهست 

نهان میکند درد و خونین دلست 

هوس میزند راه و پا در گلست 

ندادند بیهوده دل را ز دست 

بگشتند از بادۀ مهر مست 

صد آهوی مشکین به خم کمند 

گرفتند و دل را نکردند بند 

فریب پری بیکران جوان 

نخواهد کسی کو بود پهلوان 

تو ای شیردل مهتر دیوبند 

زبهر که گشتی چنین مستمند؟ 

ز رستم جهانگیری و سروریست 

نه از مهر ماهی بباید گریست 

تو را خواند فرزند افراسیاب 

قوی سرور امروز بر خشک و آب 

سر مرز ایران گرفتیم تنگ 

چنین دژ به آسانی آمد به چنگ 

اگر چند این کار باشد به کام 

ولی هست در پیش رنجی تمام 

توئی مرد میدان این سروران 

چه کارت به عشق پری پیکران 

به دل سرد کن مهر شوخان شنگ 

که فردا نمانی ز مردان جنگ 

تویی نوجوان از دلیری خویش 

گرفتن یکی کار دشواری پیش 

اگر یک دمی کار حاصل کنی 

وگرنه سر اندر سر دل کنی 

یقین دان که کاری که دارد دوام 

بلندی پذیرد از آن کار نام 

تو کاری که داری نبردی به سر 

چرا دست یازی به کار دگر 

به نیروی مردی جهان را بگیر 

ز شاهان به دست آرتاج و سریر 

چو کشور به دست تو آید فراز 

به هرجای خوبان برندت نماز 

کسی خسته مهر دلبر بود 

که او از زر و زور لاغر بود 

هر آنکس که شد کامران در جهان 

پرستش کنندش کهان و مهان

چو آمد بدین سان سخن بر نبرد

راسیمه سهراب یل بر شمرد 

از آن گفت سهراب بیدار شد 

دلش بسۀ بند پیکار شد 

یگفت ای سر نامداران چین 

به گفتار خوبت هزاران آفرین 

شد این گفت تو داروی جان من 

کنون با تو نو گشت پیمان من 


قصۀ گردآفرید اگرچه یک داستان افسانوی معلوم میشود، اما از هر حکایت واقعی دلچسپ تر است. این داستان که در آن عشق وطن و عشق دختر پری چهره ی با شهامت دلاوری یکجا ،شده نظیر آن با همان کیف بار دیگر در همان جا دلاوری های یک دوشیزۀ افغان را به یاد میدهد. اگر خوب دقت شود داستان "روشنگ با روشانه" اولین حکایت تاریخی که تقریبا ۳۲۷ قبل از میلاد در مقابل اسکندر اصل قصه یک چیز است و نام های آن عوض شده است و احتمال مقدونی واقع شده و بعدها مانند تمام رویدادهای اسکندر قوی میرود که داستان "سهراب و گردآفرید" عین داستان "اسکندر و روشنه" باشد. این داستان قراری که ما میپنداریم در قلل سر به فلک کشیدۀ هندوکش در جایی که قلعه های دشوار گذار در تیغ کوه ها و ته دره های هولناک به وقوع پیوسته باشد. در اینجا "سهراب و گردآفرید" برای قلعه و قلعه نشینان (سفیددژ) با هم مواجه می شوند. در داستان اصلی که در سال ۳۲۷ ق.م واقع شده است اسکندر بر (سپینکلی) و صدها دژ کهستانی جنوب هندوکش وارد حمله های بسیار سخت و طوفانی میشود و بالاخره با دختر دلاور افغان (روشنه) یا "روشنگ" یا "روشانه" مواجه میگردد. در داستان شاهنامه "گردآفرید" "دختر هجیر" کسی است که پدرش نگهبان "در سپید" است و بعد از ابراز شجاعت ،زیاد اسیر سهراب میشود و (گردآفرید) دختر زیبای نقابدار وارد میدان نبرد می شود. بعد از انجام کارنامه های زیاد زنجیر نقاب به موهایش بلند می شود و نقاب از رویش می افتد و سهراب دفعتاً مشاهده می کند که هم آورد او دختر نهایت زیبا و قشنگ است.

از داستان "روشنگ" اسکندر با سپاه معظم خود در دامنه های جنوب هندوکش به پای کوهی میرسد که قلعه نشینان در داخل دژ مستحکم "سپین قلعه" یا "سپین وام" حسودانه وداع میکنند و سنگهای بزرگ را بر اسکندر و قوای مهاجم او لول می دهند. بعد از چندین روز مقابلۀ جنگجو افغان نقابدار وارد میدان میشود و مبارز می طلبد، اسکندر خودش وارد میشود. جنگ شدید رخ میدهد آخر حلقه های زره به نقاب او بند می شود و نقاب از چهرۀ زیبای او میافتد و اسکندر میبیند که حریف او دختر جوان و قشنگ و فداکار افغانی است، که به مراتب از برادران رشید خویش می جنگد و مبارزه می کند. گردآفرید یک روز تمام با سهراب میجنگد و بالآخره شامگاه همان روز بعد از مشاهده ی حسن و زیبایی و تهور به دختر هم آورد خود صلح میکند و کارهای جنگی را به فردا می اندازد.

در داستان اسکندر و روشنگ قضیه چنین ختم میشود که سردار یونانی چون شهامت و زیبایی دختر رشید افغانی را مشاهده میکند به وی پیشنهاد صلح میکند و پیشنهاد او پذیرفته می شود و اسکندر قرارداد و دستور آن عصر افغانی یک زواله نان خشک پخته و آن را با دم شمشیر به دو حصه تقسیم مینماید و هر یکی سهم خود را می بردارد و عشق بر جنگ خاتمه می پذیرد. "گردآفرید" و "سهراب" در مقابل (دژ سپید) از هم جدا شدند هر یک به آرامگاه خود رفتند، ولی شب هنگام سهراب را خواب نمی برد سهراب پهلوان جوان چهارده سال داشت، تیر عشق این دلاور فتان به دلش کار کرده و گردآفرید بدون اینکه به صدای عشق صلا و موافقت دهد شب هنگام با جمعی از رزم آوران قلعه را گذاشته و به صوب نامعلومی می رود. صبح که سهراب مقابل (دژ سپید) میآید دروازه را باز میبیند و هرچه میپالد از گردآفرید اثری نمیبیند آه میکشد و پنهانی غصه میخورد و افسوس می خورد که عجب شکاری را رایگان از دست داده است آخر نزدیک است که از عشق این زیبا رخ دیوانه شود، ولی یکی از پهلوانان تورانی که (هومان) نام داشت با کلمات مؤثر به او می فهماند که پهلوانان جهان دل به گروگان بتان زیبا نمی دهند.