138

آموزگار بزرگ

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

ای که ما را گردش چشم عقاب آموختی

دیده ی بیدار خود را از چه عقاب آموختی 

شام جمعی را نمودی از فروغ فیض روز 

تیره شب را روز کردن ز آفتاب آموختی 

خفتگان را با صریر شعله انگیز قلم

صد تکان دادی و چندین انقلاب آموختی 

زندگی گفتی خط فاصل بود با بندگی

این دلیل قاطع از فصل الخطاب آموختی

هر سوالی را که مشکل بود بر عقل سلیم

از دبستان دل آنرا صد جواب آموختی 

با رموز بیخودی راز خودی آمیختی

مشت خاک مرده را رفتار آب آموختی

کاروان در راه و منزل دور و دشمن در کمین 

رهروان شرق را درس شتاب آموختی

عقل را ره، شوق را جان، قلب را ذوق حضور

این به در واماندگان را فتح باب آموختی 

خواجه را گفتی ننوشد بعد ازین خون فقیر

بینوا را راه و رسم اعتصاب آموختی 

آه از ان ملت که باشد یآس در راهش حجاب

ای امید قوم، تو رفع حجاب آموختی

مولوی در گوش جانت گفت رازی بس بزرگ

زان معلم معنی ام الکتاب آموختی

ملت توحید را از مکر دینای فرنگ

حرف حرف و فصل فصل  و باب باب آموختی

در کهن تاریخ شرق انگیختی شور نوین

شوکت پارینه را عهد شباب آموختی 

باخدا 

گر خدا فرمان دهد در روز حشر

تا برندم سوی دوزخ کش کشان

من شوم پنهان میان جرم خویش

همچو موری در دل کوه گران

تا مرا پیدا کند دژخیم رب

از ته این جرمهای بیکران

آتش دوزخ شود سرد و خموش

من شوم خندان سوی جنت روان 


به رهی معیری 

در روزهایی که شادروان رهی معیری شاعر لطیف طبع و غزل سرای بزرگ معاصران ایران در بهتر  بیماری بسر میبرد ستاد خلیلی در سفری که به تهران انجام داد ابیات زیررا سرود و با دسته گلی ره رهی معیری تقدیم کرد:


نو بهار هرز خرمن گل

طبع چون نو بهار تست رهی

ابرنیسان گزمین سخن 

مژه ی اشکبار تست رهی 

بر شو از جا که شاهد معنی 

سخت در انتظار تست رهی 

سرکن ان خامه را که مرغ ادب

پایبند شکار تست رهی

در سپهر سخن چو بدر منیر

غزل آبدار تست رهی

نه غزل بل هزار گنج گهر

در جهان یاد گار تست رهی

تو مخور غم که خاطر باران

همه جا غمگسار تست رهی 


پاسخ رهی 

رهی این شعر را که واپسین اثر اوست در بستر بیماری سرود و به خلیلی فرستاد


دردا که نیست جز غم و اندوه یارمن 

ای غافل از حکایت اندوهسار من

گر شکوه ای سرایم از احداث روزگار

رحم آوری بروز من و روزگار من 

رنج است بار خاطر و زاری است کار دل 

این است بار خاطر از جفای فلک کار و بار من

رفت آنزمان که نغمه طرازان عشق را 

آتش زدی بجان غزل آبدار من 

شیرین ز میوه ی سخنم بود کام خلق

دردا که ریخت باد فنا برگ و بار من

عمری چو شمع در تب  و تابم، عجب مدار

گر شعله خیزد از جگر داغدار من 

ورزانکه همدمی است مرا دلنشین غمی است

پاینده باد غم که بود غمگسار من

پیک مراد نامه ی جان پرور ترا

آورده ریخت خرمن گل در کنار من 

یک آسمان ستاره و یک کاروان گهر 

افشاند بریمین من و بریسار من 

شعری به تابناکی  و نظمی به روشنی 

مانند اشک دیده ی شب زنده دار من

دیگر به سیر باغ و بهارم  نیاز نیست

ای بوستان طبغ تو باغ و بهار من

بردی گمان که شاهد معنی است ناشکیب

در انتظار خامه ی صورت نگار من

غافل که با شکنجه ی این درد جانگداز 

غیر از اجل کسی نکشد انتظار من

فرداست ای رفیق که از پاره های دل

افشان کنی شکوفه و گل بر مزار من

فرداست کز تطاول گردون رود بباد

تنها نه جان خسته، که مشت غبار من 

وین شکوه ها که کلک من از خون دل نگاشته

بر لوح روزگار بود یادگار من