قسمت چهارم
جيلان ، نی چلم را میان لبان کبود رنگ چملک ، چملکش گرفت و چنانکه چشمانش هر آن از کاسه می برآمد و کومه هایش به سوی داخل دهنش کشیده میشد ، کله اش می لرزید تا نفس داشت شش هایش را از دود پر کرد با صداهای شبیه شکستن چوب ، زغال میان سرخانه میسوخت
وقرقر خفه و يک نواختی از میان چلم بر میخاست بعد در حالیکه آنرا از پیش رویش دور می کرد ، آب دهنش را قورت کرده گفت : ،خوب قربان توراست گوی قربان تو جوان تعلیم یافته آیا به شما درس داده اند که دختر خود را بالای همباق به شوهر بدهید؟
جوانیکه سرش برهنه و یکدسته موی سیاه چرب بالای پیشانیش آرام و بیحرکت افتاده بود نگاهش را روی نقش های نمد لغزاند و بی آنکه به روی مامایش ببیند گفت : البته برای ما چنین درس نداده اند اما از اول باید رشید را امیدوار نمی ساختید. من تنها طرفداری از برادرم نمیکنم رشید به هر صورت به حق نعیم کلانتر هم همین کارسزاوار نبود ... برای شما چه باقی گذاشت؟ نام بد شهرت شرم آور.
مامایش در حالیکه با عصایش به سوی او اشاره می کرد گفت :" اول باید به تو بفهمانم که کلانتر سود خورت خودش از موضوع اطلاع داشت و بیهوده خودرا بیخبر نشان داد. دو مش اگر به رشيد يک كلمه در بارۀ دخترم گفته با شم میدهم ،یا نمیدهم زبانم بریده شود نمیدانم من دیوانه ام یاهمه این مردم " نظر شرربار و افروخته یی به اطرافش انداخت و گفت " سومش تو که میگویی ،نام ،بد شهرت شرم آور نام نيک تو کدام است؟ همان شهرت افتخار آمیزت کو؟ لعنت به ،شیطان این سر، برهنه این مویهای براق غرق در روغن این مکتبی مکتبی بودن به درد نمیخورد.
تاکی مردم را میفریبی که روزی علاقه دار خواهی شد؟.. " گردنش را در از کرد چشمانش را مانند یک جوان خود خواه و ترسو پایین انداخت و در حالیکه کمی در آوازش تغیری پیدا شد جمله آخرین را گویی به کسی نگفت بلکه بالای نمد پاشید برادر رشید مانند سنگ پشت کله اش را در گریبان بالا پوشش فرو برده بود و همینکه لبانش حرکت کرد آواز مامایش گویی نخستین کلمه را از هوا قاپید و بلع کرد:
بدبخت! از حالا گپ بزن چه تو وچه یک سنگ !
- خیر اگر من به درد نمیخورم. شما در تمام عمر به درد نخورده اید.
- قبول دارم، هر دوی ما بیکاره ، هر دوی ما نان خور ،اضافی چربوی سرشکمبه ... دستش را به سختی بالای زانویش زده عتاب آمیز گفت: "خیر شيطان ! من سخنان دیگری را هم که پشت سر گفته ای شنیده ام. اگر من مردم را فریب ،میدهم تو هم مردم را فریب میدهی. اگر کتابهای من قابل سوختن ،است کتابهای ترا هم باید در آتش انداخت." جوان گویی برزمین میخ شده بود به سختی بر خشک و یأس آگین گفت : " بامان خدا" دستهایش به دو طرف تنۀ عرق کرده اش آویزان بود با قدم هاییکه بی اختیار برداشته میشد جانب در راهش را کوتاه کرده میرفت آواز مامایش مانند آب سردی به گردنش ،ریخت تمام بدنش را لرزاند : " بیجهت خود را زحمت دادی ! "
آیدن و مادرش که تا اخیر به گفتگوی جیلان و خواهر زاده اش گوش داده بودند ازارسی ،خانه ،دیگر با تبسم حاکی از دلسوزی حقارت آمیزی به بالاپوش دراز سیاه و تنبانش که به طرز غریبی پاچه هایی از بالا تا پایین به يک اندازه داشت مینگریستند. سر برهنه اش رامیان بالاپوش پشمیش فرو برده بود، آواز پاهایش شنیده نمیشد ، در حالیکه هدف يک جفت نگاه تلخ قرار داشت ، برآمد و رفت آیدن تمام شب دربارهٔ رشید اندیشید. او تازه در دلش جایی برای خود باز کرده بود و یاد او مانند برق يا يک شعله گرم ولی کم دوام سینه اش را روشن میساخت و راحت میبخشید وزود در معمای گنگ و ابهام گیچ کننده يک نامزد مجهول میمرد و محو میشد. نامزدیکه ،هیچکس جز پدر و مادر خودش از او آگاهی نداشت - آن هم مانند روحها وشيطانها مانندجنها به چشم پدرش میخورد و مانند دانه های رمل فقط با او سخن میگفت و فقط به او گفته بود که: " آیدن را دوست دارم ! " چطور میشد باور کرد؟ شاید دروغ گفته بود اما فکر میکرد که پدر و مادرش هم آنقدر خوش باور و ساده نبودند. فردا روز به نیمه رسیده بود و آفتاب مانند یک سینی آتشین در وسط آسمان غبار آلود ، خشک و بی حرکت قرار داشت. زمین تشنه بود و سردی جانبخشی سایه های دیوارهای فرسوده دهکده را چش میکرد، حیوانها بيحال و تنبل شده بودند دهانهایشان باز بود ، نفس نفس میزدند کوه سرکش و مغرور در پهلوی ده سرگران و اندوهگین ایستاده بود و درمیان صخره های سیاه و بزرگ آن ، زیر سینۀ مارهای ناآرام شاخه های خشک خارها می شکست . سرای یماق جادوگر که نیمه دیوار پخسه یی فرسوده دورادور آن کشیده شده بود و به سمت آفتاب نشست آن دوسه خانه کوچک از گل زرد بنا کرده بودند مانند تنور هول میزد. آیدن از خانه همسایه سرش را بلند کرده میخواست از بالای دیوار بگذرد و به سرای خودش پایین شود . از کوچه آهسته صدایش کردند. آنقدر آهسته که به سختی شنیده توانست رشید بیل براق بزرگی به شانه داشت شف دستار کبودش را از بالای چشمش گذشتانده دوباره لای یکی از تابهای آن فرو برده بود پیرهن تنبان نیلی تاریکی به تن داشت . پاچه هایش برزده و پاهای پرمو و زمختش تازیر زانوها برهنه بود گرد خفیفی بالای بروتهای پرپشت و سیاهش دیده میشد. چهره اش آفتاب سوخته عرق آلود و خسته بود. لبانش مانند چوب ، خشک شده بود . شاید برای تقسیم آب بالای بندرفته بود . چشمانش که از گرمی سرخ شده ،بود گردشی کرد و بالحن او باش ها و کاکه های دهات آن دیار گفت: " آیدن باحیات خود بازی مکن! " گوشهای آیدن صدا کرد، پیش چشمش سیاه شد و مانند مجسمه طلایی با چشمانی شبیه دریاچه آرام و مرموز و دو چوتی موی قهوه یی جلادار که تا بالای سرینش میرسید ایستاد. رشید. چند لحظه به سراسر کوچه نگریست و گوشش را برای ربودن خفیف ترین آوازی آماده ساخت . بعد از آنکه از خالی بودن کوچه مطمئن ،شد پس پس کنان گفت: " آید ن میدانی ، من يک عمر در این ده سرشکن، و بیحریف زندگی کرده ام هنوز هم میدان از من است. خودت خوب میدانی اگر يک شب كمر ببندم يک زنده جان در این ده نمی گذارم مكن ، مرابی آبرو مساز ، خودرابی آبرو مساز ، خود را! " چنان به آرامی و اعتماد سخن می گفت که جای هیچ شکی را در دل آیدن نمی گذاشت . آیدن دانست که تصمیم بدی گرفته .است. تصمیمی که بدنامی و رسوایی دارد. دست و پایش سست شد و در حالیکه خود را برای شنیدن آواز رشید خم کرده ،بود آهسته گفت: " آخر ، من اختیار ندارم ، چکنم ؟ " این دو جمله را از ژرفای دلش به سوی رشید فرستاد طوریکه بوی حزن و هراس عمیقی از آن شمیده میشد ، اما گوئی به گوش رشید نرسید و با جنبش آرام باد از هم پاشید و نابود شد رشید. در حالیکه لب زیرینش را می گزید گفت : من در این ده مردی نمیبینم که ترا از من بگیرد ، تا از جانش نگذرد . بلی به قیمت جانش ارزان نیست . " دقتش در گفتار و کلماتش که تا آخرین حرف زنده و خشم آمیز تلفظ می،شد آیدن، را زیاد تر فشرد بی اختیار با زهر خندی که در آن نقش زاری وضجه دیده می شد، خود را لغزاند و در حالیکه پیراهنش تا کمرش بالارفت، نوک نوک شست های پایش به زمین رسید رخسارهایش سرخ و عرق آلود بود آنچنانکه نگاه ملال اندودش را از زمین گرم برنمی گرفت بسوی خانه به راه افتاد. چند دقیقه ،گذشت مادرش با آستینهای برزده در حالیکه جاروبی در دست داشت بر آستانه در آشپز خانه پیدا شد. صدا کرد " آیدن ! اوی آیدن! " در آنوقت ،آیدن یکی از کتابهای پدرش را ورق میزد میخواست فال خودش را ،ببیند میخواست درباره آینده اش چیزی بداند؛ اما نمیدانست چگونه فال .ببیند کتابرا چندین بارورق ،زد به اشکال غریب و شگفت انگیز آن خیره شد دائره ها نیم دائره،ها چهار ،گوشه سه گوشه با الفبای درهم وبی ،ترتیب مثلا ،ج، ا ، و، ب...، خط های شکسته و راست نامهای فرشتگان جبرئیل ، میکائیل اسرافیل و هزار گونه نام دیگر: ،زحل ، مریخ ، مشتری که به مشکل آنهارا خوانده میتوانست هر کدام جلو چشمش میدرخشید. در چهره آن كلمات شک حسرت و گنگی آرزو کشی را میدید گمان میکرد آنها میخواستند باوی رازی را در میان بگذارند به وی ،بگویند با جزئیات بگویند روشن و پوست کنده بگویند سراپا حکایت کنند؛ اما افسوس که نتوانستن دیگری چون دیواری پولادین میانشان حائل بود یا او نمیتوانست بشنود یا آنها نمیتوانستند بگویند در حالیکه اشتیاق نیمه جان ورو به مرگی در دلش آخرین جنبشهایش را انجام میداد بوسۀ گرمی از پشتی چرمی خاک آلود آن برداشت سومین بارصدای مادرش سکوت گرم حویلی را درید آیدن! بلندتر از دوبار پیشتر و کمی آمیخته با خشم و فشار مخصوص آیدن کتاب را گذاشت و به بیرون جهید مادرش گفت: " دختر بیحیا، حالا جواب هم نمیدهی ! مرده شوی .ببرد به طالع بدما لعنت در خانه چه بد می کردی؟ " آیدن گفت: " هیچ" کومه هایش ،لرزید گلویش ورم کرد و قطره های اشک چون دانه های مروارید به رخساره هایش غلتید همانند محکومی دلیرانه یی امر اعدام خود را خواستگار است ، يک قدم پیش ،آمد چشمان آسمانیش میان لرزش اشک گرم درخشید و با گردن کمی خمیده گریبانش را دو دسته گرفت یغ زد آخر دیگر حوصله ندارم . من باید بمیرم باید زنده نباشم! "
مادرش چون گربۀ بارداریکه از شرفه پایی ترسیده باشد ،باشد گوشهایش را تیز کرد و بانگاهی پرسش آگین به وی خیره شد میخواست بروی ،بجهد او را از پا درآورد یا کم از کم با فریاد تهدید آمیزی آن چیغ عنان گسیخته را پاسخ گوید. زیر لب تکرار کرد " دختر جوان شده شاخ جوانیش بشکند این بیحیا چشمش به هواست بالای فیل مست سوار است . چشمانش آبدار و بزرگ شدو گویی آتشی در آن دیدگان انتقام جوی افروختند . نگاهش. شرر بار بود قامتش را قدری خم کرد مثلیکه خود را برای حمله وحشت ناکی آماده میساخت .... اما سوزیکه با چیغ آیدن آمیخته بودنرم نرم به سینه مادرش رخنه کرد دلش سوخت دختر جوانش بود یگانه فرزندش جاروب را انداخت دستهایش را شست و به دامنش پاک كرد رفت و روی آیدنش رامیان دو دست سردش گرفت فشرد و در حالیکه نفس گرمش بر پیشانی عرق آلود آیدن گسترده میشد گفت: چرا دخترم؟ چرا؟ چه شده؟ آیدن لحظه یی هق هق ،گریست هکک او را گرفته بود درست گریسته ،نمیتوانست میلرزید تکان میخورد و بغض گلویش می ترکید سرازنو میگریست شدید تر و تلخ تر. یکباره یکجهان شرم و افسوس بیخ گریه راسوخت و اشکهای ناشکیباجان سپردند و در گوشه های چشم آسمانی وروشن آیدن خشک شدند سرش را پایین انداخت رنگش مانند گچ سفید شد. پنداشت گناه بزرگی کرده است گناهی نابخشودنی - خشم ،مادر خشم پدر خشم خدا !... اوه جانگاه بود... باید در برابر ما در حتی اف نمیگفت. همانند شاهین پر شکسته تسلیم شد ضربه های عصای پدرش مشت و لگد مادرش و در دنیای دیگر جهنم سوزان ، مارهای آتشین زنجیر های آتشین و شلاقهایآتشین ...
به امید آنکه بیان علت - علت گریه اش - خجلت اوراخواهد شست و زنگ خاطرش را خواهد ،زدود گلویش را صاف کرد آماده گفتن شد. مادرش دست او را گرفت و هر دو سوی خانه روان شدند.
آفتاب چون قهرمان پیریکه شکست را پیش چشمش ببنید نه آن شعله پاشی و نه آن خشم را داشت آهسته آهسته خود را از میدان می کشید و به سوی غبار زرد رنگی که به روی دیوارها و لای برگها برای وداع دامن می کشید دلشکسته و بیحال خیره می شد آیدن دامن مادرش را گرفته گفت : "چند روز است ، هر گاه نزد دخترها می روم با نزديک شدن من صحبت خود را قطع می کنند.
- کدام دخترها ؟
- کدام ، همۀ شان هرجا که باشند به سوی من دیده می خندند، اشاره می کنند و امروز هر قدر کنارشان نشستم با من يک كلمه هم سخن نگفتند ، دلم تنگ شد . به ایشان ، گفتم آخر من به شما چه کرده ام؟ حق هم داشتم بپرسم زیرا نمیدانستم، نمیدانستم گناهم چه بود. یکباره قهقه خندیدند. یکی شان گفت: از زن رشید بپرس که توچه کرده ای ، باز هم خندیدند .( پس از آن سکوتی ژرف و سنگین و صدای حزن آلود گریه ) صدای پای جیلان جادوگر شنیده شد. ما در آیدن چادرش را گرد گلون کرد. گویی صدای فش فش نفس کشیدنش تق ، تق چوب دستش و صدای پیزارهای چرم چپه اش بالای زمین سخت خشک او را می آزرد و ناراحت میساخت. گرهی به ابروانش انداخته بود و چشمانش فقط پیش پایش را میدید سرش را چنان به زیر انداخته و بالا پو پوش نصواری اش را به دور بدنش پیچیده ،بود مثلیکه نمیخواست کسی او را ببیند. به جواب سلامهای شان حتى اشاره یی نکرد و همینکه از کنار ار سی می گذشت غم غم کنان گفت : يک چاينک چاى ! و بعد از چند قدم رویش را بر گشتانده با آواز عم اکین و خسته پیکه بیشتر به حجه همانند گفت: يک چلم ! و به خانه ییکه مخصوص پذیرایی مهمانان بود ، داخل شد. آیدن و مادرش چند دقیقه، خاموش ، به چشمان هم دیدند. نه زبانی چیزی می گفتند و نه از نگاه اندوهگین شان جزیاس گنک چیزی خوانده می شد هر يک، در اندیشه های مغشوش و در هم خود فرورفته بود ، شاید در یک نکته می اندیشیدند یا شاید در دو نکته کاملا متمایز ؛ اما اینقدر مسلم است که آیدن هرگز به فکر پاسخ مادرش نبود، زیرا میدانست که مادرش جوابی نداشت. از چند روز، در خانه شان همه چیز به جای خود بود ؛ اما پراکندگی نا محسوسی بر همه چیز سایه افکنده بود ، تصور میشد که آن خانه دستخوش زلزله شدیدی شده یا از سالها به یکی از اشیای خانه دست کرمی تماس نکرده است نگاه های آن سه نفر آشفتگی عجیبی را فاش می ساخت نان میخوردند ، چای می نوشیدند خفتند بی آنکه اندک میل و کششی در خود احساس کند یا از غرقاب رموز و اشارات درد آلود سرد برآیند يک جمله ، امر یا نهی یا سوال و لوبه تلخی و خشم برزبان بیاورند. مادر آیدن رفت که چای دم کند آواز پدرش شنیده شد که گفت:
" ما در آیدن ، به نظر من این مردم عقل شان درست کار نمی کند. امروز یکیش به من میگوید ، جادو گر یکبار آوازه شد که دخترت را به کلانتر میدهی، گفتند نشد . باز آوازه شد که به رشید پیشکش کرده ای، آنهم نشد . چطور نقص در این دامادهاست یا در دخترت؟ آن دیگر کرنگش که مال هندو و مسلمان را میخورد خنده کنان گوید که ، جادو گر میخواهد، با پول دختر کواسه، کواسه اش را آرام بسازد ... توبه ، توبه . من از توهم بدتر شدم چکه ریش مردنی ، سود خوار دیوس ... اگر ترس خدا نباشد ... آدم
مانند سگ هر یکش را بگوید .. لاحول ولا قوت الا باالله لعنت به کار بدشیطان ... لعنت ..." گویی قفل دهنش را بعد از چندروز باز کرده،بودند آوازش بلند تروسرعت گفتارش بیشترشده رفت و چون پا سیخی شنیده نشد خاموش گردید. در خانه دیگر دستهای سپیدی بر صورت گرم و ماهتابی گذاشته شده بود و هق هق گریه آیدن شنیده میشد و نیش کلمه های پدرش به گوشهای او فرو می رفت وزهر سوزانی در تنش نفوذ میکرد و می اندیشید که اگر او به دنیا نمی آمد آن همه غم و رنج آن همه غوغا و دردسر پیدا نمیشد و پدرش آرام و بیخیال با جندهایش بازی می کرد و با کتابهایش راز میگفت و ...