افغانی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

زنده رود از خاکدان ما بگوی

از زمین و آسمان ما بگوی

خاکی و چون قدسیان روشن بصر

از مسلمانان بده ما را خبر


زنده رود 

در ضمیر ملت گیتی شکن

دیده ام آویزش دین ووطن!

روح در تن مرده از ضعف یقین

نا امید از قوت دین مبین

ترک و ایران و عرب مست فرنگ

هر کسی را در گلوشست فرنک

مشرق از سلطانی مغرب خراب

اشتراک از دین و ملت برده تاب


افغانی

دین ووطن

لرد مغرب آن سرا پا مکروفن

اهل دین را داد تعلیم وطن

او بفکر مرکز و تو در نفاق

بگذر از شام و فلسطین و عراق

تو اگر داری تمیز خوب و زشت

دل نه بندی با کلوخ و سنگ و خشت

چیست دین بر خاستن از روی خاک

تاز خود آگاه گردد جان پاک

می نگنجد انکه گفت الله هو

پر که از خاک و بر خیزد زخاک

جیف اگر در خاک میرد جان پاک

گر چه آدم بردمید از آب و گل

رنک و نم چون گل کشید از آب و گل

حیف اگر در آب و گل علطد مدام

حیف اگر بر تر نپرد زین مقام

گفت تن در شو بخاک رهگذر

گفت جان پهنای عالم را نگر

جان نگنجد در جهات ای هوشمند

مرد حر بیگانه از هر قیدوبند

حر زخاک تیره آید در خروش

زانکه از بازان نیاید کار موش

آن کف خاکی که نامیدی وطن

این که گوئی مصرو ایران و یمن

با وطن اهل وطن را نسبتی است

زانکه از خاکش طلوع ملتی است

اندرین نسبت اگر دار نظر

نکته ئی بینی زمو باریک تر

گر چه از مشرق بر آید آفتاب

با تجلی های شوخ و بی حجاب

در تب و تاب است از سوز درون

تا زقید شرق  و غرب آید برون

بردمد از مشرق خود جلوه مست

تا همه آفاق را آرد بدست

فطرتش از مشرق و مغرب بری است

گر چه او از روی نسبت خاوری است