بخود گداخته
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
خیال وصل تو شد مرحمی به زخم دماغ
شرار شعلۀ دل می جَهَد چو نورِچراغ
ستاره و مه و خورشید رنگ باخته اند
به پیش روی نکوی تو همچو هر پر زاغ
به خود گداخته ام همچو شمعَ در هستی
که آب گردم و در پای خود روم به سراغ
گشودنِ گِرهِ ناله سهل نیست بِدان
شکسته اند بسی می کشانِ عشق، اَیاغ
چه جلوه ها که زیان شد مرا ز بیخردی
غبار نفس شد آئینۀ دلم را داغ
چو موج پیچم و از رنگ می روم «واهِب»
که رنگ گوهری در من زد هر دو دست صباغ