غم وحشت
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
تا که نرستی از خودت راحت دل ندیده ئی
تا که نجستی چون سپند در دل شعله مانده ئی
عالم هستی ئی عدم جزء غم وحشتت نداد
تا که به پای تن روی بار ستم کشیده ئی
حسرت شاهی میبرم دشت و دیار عشق را
زانکه ز گرد دامنش تا به خدا رسیده ئی
هر گلی در چمن شگفت الفت باغ دیده شد
لیک دُکان دل دهد رنگی که تو ندیده ئی
وحشت دل کجا رود تا تو نبندی چشم سر
شبپره را مگر به شب دیدۀ وا ندیده ئی
شیشه که تا گهر شود بسته به موج ساحل است
گوهر سفته را مگر بر سر آب دیده یی؟