آن شنیدستی که در عهد قدیم

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

آن شنیدستی که در عهد قدیم

گوسفندان در علف زاری (۱) مقیم

از وفور کاه نسل افزا بدند

فارغ از اندیشه ی اعدا بدند

آخر از نا سازی تقدیر میش

گشت از تیر بلائی سینه ریش

شیرها از بیشه سر بیرون زدند

بر علف زار بزان شبخون زدند

جذب او استیلا شعار قوت است

فتح راز آشکار قوت است

شیر نر کوس شهنشاهی نواخت

میش را از حریت محروم ساخت

بسکه از شیران نیاید جز شکار

سرخ شد از خون میش آن مرغزار

گوسفندی زیر کی فهمیده ئی

کهنه سالی گرگ باران دیده ئی

تنگدل از روزگار قوم خویش

از ستمهای هژبران (۲) سینه ریش

شکوه ها از گردش تقدیر کرد

کار خود را محکم از تدبیر کرد

بهر حفظ خویش مرد ناتوان

حیله ها جوید زعقل کاردان

در غلامی از پی دفع ضرر

قوت تدبیر گردد تیز تر

۱-علف زار چراگاه

۲-هزبر و هژبر بمعنی شیر درنده است

پخته چون گردد جنون انتقام

فتنه اندیشی کند عقل غلام

گفت با خود عقده ی ما مشکل است

قلزم غمهای ما بی ساحل است

میش نتواند بزور از شیر رست

سیم ساعد ما و او پولاد دست

نیست ممکن کز کمال وعظ و پند

غافلش از خویش کردن ممکن است

صاحب آوازه ی الهام گشت

واعظ شیران خون آشام گشت

نعره زدای قوم کذاب اشر (۱)

بی خبر از یوم نحس مستمر 

مایه دار از قوت روحانیم

بهر شیران مرسل یزدانیم

دیده ی بی نور را نور آمدم

صاحب دستور (۲) و مأمور آمدم

توبه از اعمال نا محمود کن

ای زیان اندیش فکر سود کن

هر که باشد تندوزور آورشقی است

زندگی مستحکم از نفی خودی است

روح نیکان از علف یابد غذا

تارک اللحم (۳) است مقبول خدا

تیزی نیکان از علف یابد غذا

دیده ی ادراک را اعمی (۴) کند

جنت از بهر ضعیفان است و بس

قوت از اسباب خسران (۵) است و بس

جستجوی عظمت و سطوت شر است

تنگدستی از امارت خوشتر است

برق سوزان در کمین دانه نیست

دانه گر خرمن شود فرزانه نیست

ذره شو صحرا مشو گر عاقلی

تا زنور آفتابی بر خوری 

ای که می نازی بذبح گوسفند

ذبح کن خود را که باشی ارجمند

زندگی را می کند نا پایدار

جبرو قهر و انتقام و اقتدار

سبزه پامال است و رویده باربار

خواب مرگ از دیده شوید باربار


غافل از خود شو اگر فرزانه ئی

گر زخود غافل نه ئی دیوانه ئی

چشم بند و گوش بند و لب به بند

تا رسد فکر تو بر چرخ بلند

این علفزار جهان هیچ است هیچ

تو برین موهوم ای نادان مپیچ

خیل شیر از سخت کوشی خسته بود

دل بذوق تن پرستی بسته بود

آمدش این پند خواب آور پسند

خورد از خامی فسون گوسفند

آنکه کردی گوسفندان راشکار

کرد دین گوسفند اختیار

با پلنگان سازگار امد علف

گشت اخر گوهر شیری خزف

از علف آن تیزی دندان نماند

هیبت چشم شرار افشان نماند

دل بتدریج از میان سینه رفت

جوهر آئینه زا آئینه رفت

آن جنون کوشش کامل نماند

ان تقاضای عمل دردل نماند

اقتدار و عزم و استقلال رفت

اعتبار و عزت و اقبال رفت

پنجه های آهنین بی زور شد

مرده شد دلها و تنها گور شد

زور تن کاهید و خوف جان فزود

خوف جان سرمایه ی همت ربود

صد مرض پیدا شد  از بی همتی

کوته (۱) دستی بیدلی دون فطرتی 

شیر بیدار از فسون میش خفت

انحطاط (۲) خویش را تهذیب گفت