تنهائی
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی
همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟
هزار لولوی لالاست در گریبانت
درون سینه چو من گوهر دلی داری؟
تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت
بکوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردی است
رسد بگوش تو اه و فغان غم زده ئی ؟
اگر به سنگ تو لعلی ز قطره ی خون است
یکی در آبسخن با من ستم زده ئی
بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت
ره دراز برید زماه پرسیدم
سفر نصیب نصیب تو منزلی است که نیست
جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری
فروغ داغ تو از جلوه ی دلی است که نیست
سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت
شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه ومهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی زدل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی در خور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت