پیام فاروق

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

نه ای باد بیابان از عرب خیز

زنیل مصریان موجی بر انگیز

بگوفاروق را پیغام فاروق (۱)

که خود در فقر و سلطانی بیامیز


***


خلافت فقر با تاج و سریر است 

زهی دولت که پایان ناپذیر است

جوان بختا مده از دست این فقر

که بی او پادشاهی زود میر است


***


جوان مردی که خود را فاش بیند

جهان کهنه را باز آفریند

هزاران انجمن اندر طوافش

که او با خویشتن خلوت گزیند


***


به روی عقل و دل بگشای هر دو

بگیر از پیر هر میخانه ساغر

دران کوش(۲) از نیاز سینه پرور

که دامن پاک داری آستین تر


***


خنک آن ملتی بر خود رسیده

ز درد جستجو نا آرمیده

درخش او ته این نیلگون چرخ

چو تیغی از میان بیرون کشیده


***


چه خوش زد ترک ملاحی سرودی

رخ او احمری چشممش کبودی

بدریا گر گره افتد به کارم

بجز طوفان نمیخواهم گشودی


***


جهانگیری بخاک ما سرشتند

امامت در جبین ما نوشتند

درون خویش بنگر آن جهان را

که تخمش در دل فاروق کشتند


***


کسی کو داند اسرار یقین را

یکی بین می کند چشم دوبین

بیامیزند چون نور دو قندیل

میندیش افتراق و دین را




مسلمانی که خود را امتحان کرد

غبار راه خود را آسمان کرد

شرار شوق اگر داری نگهدار

که باوی آفتابی میتوان کرد


شعرای عرب


بگو از من نوا خوان عرب را

بهای کم نهادم لعل لب را

از آن نوری که از قرآن گرفتم

سحر کردم صدو ساله شب را


***


بجانها آفریدم های و هو را

کف خاکی شمردم کاخ و کورا

شود روزی حریف بحر پر شور

زآشوبی که دادم آب جو را


***


تو هم بگذار ان صورت نگاری

مجو غیر از ضمیر خویش یاری

بباغ ما بر اوردی پروبال

مسلمان را بده سوزی که داری

بخاک مادلی در دل غمی هست

هنوز این کهنه شاخی را نمی هست

به افسون هنر آن چشمه بگشای

درون هر مسلمان زمزمی هست


***


مسلمان بنده ی مولا صفات است

 دل او سری از اسرار ذات است

جمالش جز به نور حق نه بینی

که اصلش در ضمیر کائینات است


***


بده با خاک او ان سوز و تابی

که زاید از شب اوآفتابی

نوا آن زن که از فیض تو اورا

دگر بخشنده ذوق انقلابی


***


مسلمانی غم دل در خریدن

چو سیماب از تپ یاران تپیدن

تهی دیدم سبوی این و آن را

می باقی به مینای دل تست

شب این کوه و دشت و شینه تابی

نه در وی مرغکی نی موج آبی

نگردد روشن از قندیل رهبان

تو میدانی که باید آفتابی

نکو میخوان خط سیمای خود را

بدست آور رگ فردای خود را

چو من پا در بیابان حرم نه

که بینی اندرو پهنای خود را