129

بیدل عشق

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


با یک نگهت در دل تنگم شرر افتاد

از سِحرِ دو چشمت به تن و جان اثر افتاد


هوش از سر من رفت و مثال من عاشق

صد ها تن دیگر به رهت بی خبر افتاد


در  ذهن  من  بیدل  آواره  نگنجید

جز عشق جمال تو که ما را به سر افتاد


تیر از سر مژگان تو زخمی به دلم زد

کز حیرت دیدار، ز دستش سپر افتاد


هر کوچۀ جان را به تکاپوی تو گشتم

از ضعف دگر پشت تنم از کمر افتاد


هر لحظه که یاد تو ز اندیشه گذر کرد

صد شعلۀ جانسوز مرا در نظر افتاد


چون شمس فروزان شدم از آتش عشقت

وز شرم به  صد عجز به پایم قمر افتاد


«واهِب» دگر از عقل و فراصت خبرم نیست

تا دوش مرا مالک جانم به بر افتاد