129

آتش بربادی

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


خون سمن به تیغ ستم ظالمانه ریخت

اشک چمن ز چشم صبا محرمانه ریخت


خشکیده خنده  تا که به لبهای نسترن

باران غم ز ابر الم دانه دانه ریخت


مه خورده تیر ظلمت شب؛ ذره ذره شد

اشک ستاره گشته و بر هر کرانه ریخت


انسانیت که جوهر الطاف ایزدست

شد ننگ و از نهاد بشر این زمانه ریخت


فریاد درد تا نفسم را زند گِرِه

باران سنگ؛ بغض گلو بی بهانه ریخت


بردشت و کوه و دامن و صحرای میهنم

 دردِ بزرگ، مرثیه¬ها در ترانه ریخت


از بس شکنجه دید زمین سینه چاک کرد

خونآبه جای آب به کِشتش چو دانه ریخت


فریاد برنخاسته از ژرف سینه اش

تیرِ سکوت بال و پرش در نشانه ریخت


«واهِب» چرا خوشی دگرت نیست در نهاد

اندوه مگر به روی دلت جاودانه ریخت؟