آتش بربادی
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
خون سمن به تیغ ستم ظالمانه ریخت
اشک چمن ز چشم صبا محرمانه ریخت
خشکیده خنده تا که به لبهای نسترن
باران غم ز ابر الم دانه دانه ریخت
مه خورده تیر ظلمت شب؛ ذره ذره شد
اشک ستاره گشته و بر هر کرانه ریخت
انسانیت که جوهر الطاف ایزدست
شد ننگ و از نهاد بشر این زمانه ریخت
فریاد درد تا نفسم را زند گِرِه
باران سنگ؛ بغض گلو بی بهانه ریخت
بردشت و کوه و دامن و صحرای میهنم
دردِ بزرگ، مرثیه¬ها در ترانه ریخت
از بس شکنجه دید زمین سینه چاک کرد
خونآبه جای آب به کِشتش چو دانه ریخت
فریاد برنخاسته از ژرف سینه اش
تیرِ سکوت بال و پرش در نشانه ریخت
«واهِب» چرا خوشی دگرت نیست در نهاد
اندوه مگر به روی دلت جاودانه ریخت؟