138

شیون

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

محمد رحیم شیون از مردان نازنین با ذوق، شاعر، موسیقی دان، رند و رفیق است. مدتی است درماسکو و بسر می برد. در سال ۱۳۴۳ که استاد به مسکو رفت شیون سه روز به دیدارش نیامد. شعر زیر در همان شهر انشاد گردید و به شیون تقدیم شد.


کنم باز از جور ایام شیون

که بی رویت امروز شد شام شیون 

اگر با سلامی نکردی دلم شاد

کنون شاد سازش به دشنام شیون 

به دشنام آزادگان رنجه بهتر

نه از سفله مردم به انعام شیون

در این شهر بر من حرام است بیتو

که نوشم به شادی می از جام شیون

در این باغ بیتو گناهست دیدن

به گلهای نغز دلارام شیون

بیاد تو پرواز کردم در اینراه

چو شهباز بر جسته از دام شیون

بر آن عزم بودم که در روز اول

ستانم ز دیدار تو کام شیون

نثارت کنم آنقدر لاله و گل

که گردی سراپا گلندام شیون 

گلندام گردی به پیری که بودی 

به فصل جوانی گلندام شیون

فشارم چنانت در آغوش خود تنگ 

که گردی چو ابریشم خام شیون

سپس زان بریشم بتابم کمندی 

به گردن نهم صبح تا شام شیون

به گردن گذارم چو طوقی ز اخلاص 

مگر یابم از هجرت آرام شیون

بچسپم چنان در تو از شوق و شادی 

که چسپد الف در الف لام شیون

چه کردم که از من نگیری سراغی 

نجاتم ده از شک و ابهام شیون 

مگر یابم از هجرت آرام شیون 

بچسپم چنان در توز از شوق و شادی 

که چسپد الف در الف لام شیون 

ره کوی تو جستم از هر که دیدم

چه از خاص شیون چه از عام شیون 

تو شبها کجایی سحر ها کجایی 

به مهر که دادی دلت وام شیون 

مپوش از من آن چشم مستی که بنهاد 

به لرزنده دستان تو جام شیون

مپوش از من آن ماهرویان طناز

که خورشید من شد لب بام شیون 

به قلب من زار یکبارگی کرد

جهان هر چه غم داشت ادغام شیون

جوانی بهم خورد و پیری  سر آمد 

به جا مانده از زندگی نام شیون 

کنون خم گرفته ز یاد خزانی 

درخت کشن شاخ پدرام شیون 

بیاد آر کاین زندگانی سراسر 

بود رنج و اندوه وآلام شیون 

چو آن شام تیره که آنرا نباشد 

نه آغاز پیدا نه انجام شیون 

بیاد آر آن دوستانی که دیگر 

نگیرد از آنها کسی نام شیون 

جهان را به ما و تو فرجام شیون 

گذشتن و رفتند و بگذشتند 

جهان را به ما و تو فرجام شیون 

من و توهم  اکنون به زودی روانیم 

یکی بامداد  و یکی شام شیون 

ندانیم کاین کوس رحلت بکوبند

به نام من و تو چه هنگام شیون

تو مشکن دلم را که آنجا نهفته است

وفای تو چون مغز بادام شیون

از آن شعر های دلاویز شیرین

بساط مرا کن شکر فام شیون 

بیا تا ترا بوسه باران نمایم

فزون تر ز اعداد و ارقام شیون

بیا تا به گوش دلت با خوانم

زیاران دیرینه پیغام شیون

بیا تا ستاند دل  پیغام شیون

بیا تا بخندیم چندان که خندد

مه و مهر و ناهید و بهرام شیون