138

منظومه بر وزن مثنوی مولانا

از کتاب: از بلخ تا قونیه

روزی در استانبول با پروفیسور (ریتر) آلمانی اتفاق صحبت افتاد این استاد عمری در راه تصوف اسلام رنج برده و تحقیق فراوان نموده و در مورد مولینا جلال الدين بلخی رومی و شیخ فرید الدین عطار و نظامی مطالعه نموده و کتاب بحر روح و تشبیهات نظامی و چندین مقالت دیگر نگاشته است و کتاب معارف سلطان العلماء را مکرر مطالعه کرده و از علوم اسلامی استفاده ها نموده است .

صحبت این دانشمند بزرگ و اعتقادی که وی را با این طایفه علیه میباشد مرا بران آورد که این منظومه را بروزن مثنوی مولینا که این پروفیسور از شیفتگان این آهنگ دل انگیز است انشاد نمایم .

بدین جهت این مثنوی را نگاشته و بوسیله پروفیسور احمد آتش که یکی از

علمای ترک است بخدمت وی تقدیم نمود.

احمد آتش چندین رساله و مقاله تالیف کرده رساله وی در مورد "نی نامه" مولینا و مثنوی عیوقی شاعر دربار سلطان محمود غزنوی شایسته آنست که محل توجه و مطالعه نویسندگان ما قرار گیرد و ترجمه و تعلیق شود.


ای شناها کرده در دریای روح

وی شده آواره در صحرای روح

سالها در ملک دل بشتافتی

تا زبان آشنا در یافتی

شب شنیدی منطق مرغان حق

صبح دیدی جلوه بستان حق

عمر ها بردی جفای خار را

تا ببینی گلشن عطار را

آنکه اسرار نهان را دیده است

هفت شهر عشق را گردیده است

رازدار حجره خاصان شدی

عاقبت همدرد غواصان شدی

غوطه ها خوردی تو در دریای دل

تا بیابی گوهر یکتای دل

از نشان بی نشان یا بی خبر

وز جهان جاودان یا بی خبر

 بسپری راهی که یاران رفته اند

روزها شب زنده داران رفته اند

کاروانی : عشق خضر راه شان

زاد ایشان اشک شان و آه شان

خسروان کشور آوارگی

سروران عالم بیچارگی

پشت پا بر ملک بيش و كم زده

طعنه ها بر تاج و تخت جم زده

خواجگان تاج بخش دلق پوش

میکشان سرخوش خونابه نوش

بوریای بستر و بالین شان

بر شده از آسمان تمکین شان

تو باین آوارگان همره شدی

و ز همه اسرار شان آگه شدی

نيک دانی کز چه این ها یافتند

آنچه عمری در پیش بشتافتند

بندگی کردند تا مولی شدند

قطره گردیدند تا دریا شدند

خاکساری بود یک سردين شان

لطف و مهر و مردمی آئین شان

هرچه را دیدند زیبا دیده اند

ذره را خورشید والا دیده اند

این جهان را بسکه نیکو دیده اند

از همه او یا همه او دیده اند

چون شنیدم شهرت آثار تو

شد دلم آشفته دیدار تو

خواستم از کوی تو گیرم سراغ

در چنین شام سیه روشن چراغ

از تو جویم آن نهفته رازها

بنگرم آن سوزها آن سازها

در تو ببینم جذبۀ عطار را

بحر روح و مخزن اسرار را

بنگرم تا زان شگفته بوستان

ارمغانت چیست بهر دوستان ؟

بعد از این آغاز ، انجام تو چیست

از زبان بار پیغام تو چیست ؟

بشنوم کاخر فریدالدین چه گفت

از سنائی و جلال الدین چه گفت

بازگوئی کان طبیب جان چه گفت

داروی این درد بی درمان چه گفت؟

گفت آیا می رسد روزی که باز

دست حق گردد بشر را چاره ساز

باز میآید خرد برجای خود ؟

خیره میگردد بسر تا پای خود ؟

باز بیند آنچه خود پرداخته ؟

این کتابی کز مفاسد ساخته

صلح را جویا شود از راه جنگ

جلوۀ طاووس خواهد از پلنگ

از غریو توپ جوید ساز صلح

و زلب خمپاره ها آواز صلح

فخروی در قتل و غارت مضمر است

هر که آدم کش بود آدم تر است

چون کتاب عشق را تحریف کرد

باز خواند آنچه خود تالیف کرد

خود نوشت و خود کشیدش خط نسخ

خود نمودش عقد و خود بنمود فسخ

گر نهی بردست طفلی خامه را

می کند باطل سرا پا نامه را

این جهان لوحی ز الواح خداست

مشق باطل در کتاب حق خطاست

عشق چون در قلب ذره راه یافت

صد هزار آن آفتاب و ماه یافت

عقل ها چون کشف این اسرار کرد

ذره راهم آله کشتار کرد

ای که اسرار ازل آموختی

مشعلی بر راه ما افروختی

در صریر تو صدای مولویست

در بنان تو بیان گنجویست

دردمند کوی عشق از هر کجاست

گوش دل با ناله وی آشناست

خانه عطار درد و شور اوست 

عشق هر جا هست نیشاپور اوست

رهروان عشق را منزل یکیست 

شرق و غرب کاروان دل یکیست

هر کجارو آوری محراب اوست

هر صدا از جنبش مضراب اوست

در پس هر پرده آواز دلست

نغمه ناقوس هم ساز دل