138

قهرمان مغرور

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

تاجری در زمانه ی پیشین

داشت مال و متاع و ملک و زمین

ثروت و حمت فراوان داشت 

گنجها زیر خاک پنهان داشت

سفری دور آمدش در پیش

تا برد سود در تجارت خویش

خواست با خود بر غلامی چند

که کنندش به راه دفع گزند

رفت سوی دکان برده فروش

کیسه ای زر نهاده بر سر دوش

دید یک یک همه غلامانش

سالخوردان و خورد سالانش 

چانه زد تاجر و سؤال نمود

بایعش نیز عرض حال نمود

گفت :«اینها که در کنار همند

هر یکی در بهای صد درمند

وانکه استاده همچو مه به کنار 

قیمشت هست، هشت صد دینار

نه همین روی او به از ورد است 

زورش افزون تر از چهل مرد است»

گفت من می خرم کسی را کو

به چهل مرد می زند پهلو

مشت زر داد و آن غلام خرید

چهل به معنی و یک به نام خرید

*** 

بامدادان سفر نمود آغاز 

به همه حشمت و تجمل و ساز

اشتران بلند سنگین بار

همچو کوهپایه ها به دشت قطار 

از سم اسپهای را هنورد

جست از سینه ی بیابان گرد

جرس از بسکه نغمه پیرا بود

دستگاه سرود صحرا بود

نو خریده غلام و خشمگین و دلیر

بسته شمشیر را به پهلویش 

در کجی چون کمان ابرویش

صبح تا شام در نشیب و فراز

طی نمودند راه صعب و دراز

خواجه مهر چون نمود خرام

اندک اندک  به سوی منزل شام

خواجه هم خیمه را به صحرا زد

تکیه بر خوابگاه دیبا زد 

مطمئن کان غلام شیر شکوه 

تا بود هست پشت خواجه به کوه 

تا بود هست پشت خواجه به کوه 

ظلمت و تیرگی هویدا شد

کاروان کش به چرخ پیدا شد

خیره بر کاروان نگه میکرد

خنده ها در شب سیه میکرد

*** 

ناگهان از کناره ی صحرا 

خیل دزدی رسید ره پیما 

کینه و ظلم و آز رهبر شان

مرگ می ریخت از سرو برشان 

گرسنه، خسته، راه پیموده

تیغ از خون خلق آلوده

حلقه بستند اژدها کردار 

کاروان را به دشت دایره وار 

برق آسا ز هر جهت جستند

مشت و بازوی جمله را بستند

آن جوان  نیز رفت در زنجیر

گشت مغلوب و نا توان و اسیر

چون بدیدند روی نیکویش

تن سیمین و پشت و پهلویش

سعی در کار وی به جان کردند

غیرت خویش امتحان کردند

دزد اول چو گشت باوی جفت

خواجه در زیر لب بخود می گفت

«وقت آن شد که مرد بر خیزد

خون این ناکسان فروریزد

سی و نه دزدکار او کردند

لیک وی همچنان فتاده به ناز

دمنش بسته چشمهایش باز

نوبت دزد آخرین چو رسید

برده از جای خویشتن جنبید

شوری افتاد در سراپایش 

تیغ خون ریز از نیام کشید

همه را کشت و انتقام کشید

*** 

خواجه چون دید آن تهور او

سخت افزود بر تحیر او

خیره خیره به او نمود نگاه 

بار خود بست و باز گشت ز راه 

یکسر آمد به کوی برده فروش

گفت اینرا به دیگری بفروش 

خود چهل دزد از کجا آرند

که غلام ترا بیفشارند 

تا بجنبد رگ حمیت او

باز آید غرور و غیرت او