حکایت ۶
مالک رحمه الله امام حرم رسول بود. هارون الرشيد بزيارت حظيره رسول شده بود ، مالک رضی الله عنه به سلام وی در شد. چون مالک خواست که بیرون آید از نزد وی . هارون گفت: اگر فضل کند و هر روز بنزديكيث ما حاضر آید و که از و فرزندان ما را تشریف فرماید بحاضر شدن خود تا امین و مأمون از و حديث سماع کنند و منت آن قبول کرده آید پنداشت که مالک چون ابویوسف بود. مالک بکراهیت درو نگریست گفت: مه یا امیر المؤمنين ! این نه سخن چون توبی بود که گفتی : لا تضع عزشيء از رفعه الله ، العلم يؤنى ولا يتأتى . هارون گفت : صدقت ايها الشيخ ! كان هذا هفوة منى أسترها على مالک گفت : چیزی را که خداوند تعالى شرف و عزّ اثبات کرده بود ودرجه رفیع که نهاده، توخواهی از آن درجه بيندازی ، وعز علم بذل بدل کنی؟ بعلم رحلت کنند، علم بکس نشود. هارون عذر خواست و گفت: سهوی بر من رفت بر من بپوش و از من در گذار و باکس حکایه مکن! هارون هر روز امین و مأمون را بدر سرای مالک فرستادی ، ایشانرا آنگاه باردادی که دیگر طالب علمان را باردادی و هم در آن صف نشاندی، که دیگرانرا . مالک حق سنت مصطفی را عزیز داشت ایزد تعالی او را عزیز گردانید. هرگاه مالک خواستی که حدیث مصطفی علیه السلم روایت کند ، غسل آوردی و عطر کردی دهن بگلاب بشستی و بر تخت نشستی . چون حدیث روایت کردی و املاء تمام کردی، از تخت فرود آمدی و بنشستی. لاجرم چون تعظیم سنت در دل وی چنین بود حق تعالی بعد از وفات وی ویرا جلوه کرد. هر گاه که در مدینه باران نیامدی، کلاه مالک را بصحرا بردندی بعد از وفات وی و در سر چوبی کردندی و گفتندی : بحق سری که این کلاه، بران سر بوده است که باران فرستی! باران فروباریدی .و سفيان بن عيينه امام حرم خداوند بوده است ، او گوید اذا كان حياتي حياة سفيه وموني موت جاهل فما ينفعنى مِمَّا جَمَعَتْ من غرائب الحكمة. یعنی علمی که در حال حياة صفت من بدل نكند و بعد از وفات من مونس گور من نبود، مرا از آن حکمت چه سود؟
علمایی که انصاف علم خود از خود درخواستندی رفتند و از دانش خود خجل بودندی ، و علم خود را برخود حجب دیدندی رفتند و بر سر گور ایشان خار برامد.
في شرف العلم مَعَ العمل
شيخ ابوالحسن نوری گوید من عميل بما عليمَ وَرَتْهُ اللهُ تعالى علم مالم یعلم.هر کی هر که حق آنچه داند از علم بگزارد ، حق تعالی چراغی در سینه وی پدید آرد ، تا بنور وی هر چه و را حاجت آید، از ورق سینه خود فروخواند ، محتاج گفت دیگرانش نباید بود . این خلق بر بساط ادبار ازان مانده اند که حق آنچه دانسته اند نگزارده اند.
شومی آنکه بی دانسته می سپرند ، از فتوح غیبی باز می مانند. زیادت طلب کردن از انکس و درست آید که حق آنچه دانسته بود گزارده آید . صحابه رضوان الله عليهم اجمعین هر چه از حضرت نبوت ، بایشان رسیدی ، آنرا بودندی تا حق آن کلمه چون گزارند؟ گفته ایشانست : ما وُضِعَ العلمُ لِعَينِهِ إِنما وضع ليغيره وَهُوَ العمل بيه ، وما وُضِعَ العَمَلُ لِعَيْنِهِ إِنما وُضِعَ لِغَيرِهِ وهو الا خلاص. علم درذات خود مخصوص نیست ، مقصود از دانش روش است ، و روش در ذات خود مقصود نیست ، مقصود از روش پرستش است. هر چه برای اوکنی ، دیده از و نگاه داری، تا خاص او را باشد . قال الله تعالى : فاعبد الله مُخلِصاً لَهُ الدِّينَ. بو القاسم حكيم سمرقندی گفته است: فریضه سه قسم است : فریضه ایست: قبل الفريضه . فريضه فى الفريضه و فريضة بعد الفريضه . آن فریضه که پیش از فریضه است آموختن علم است پیش از عمل چه هر علمی که بر میزان شرع راست نیاید ، شرع در نه پذیرد. و فریضه است در فریضه تعبیه که آن صدف گوهر فریضه دیگرست ، و همان گوهر اخلاص است در صدف عمل. بعینه صدف بی گوهر را قیمت نبود . قیمت صدف بگوهر بود، چنانک قیمت نافه بمشكک . وفريضۀ بعد از عمل : و آن ترس است که نباید که قبول نیفتد که آن فریضه خصم او آید و در حضرت بزبان شکایت پیدا آید . گوید : حق من نگاه نداشت هر کسی سخن باندازه سرمایه خود سماع کند ، سود هرکس باندازه سرمایه وی بود. هر کس که فتوی وى قال الله وقال رسول الله بود ، دیگر بود . و کسی که فتوی وی از ان بود که گوید : اجتهد رأیی دیگر بود. هر مستمعی را دو سمع است: یکی سمع صورت و یکی سمع صفت . سمع صورت مجاز شنود و حقیقت شنود . وسمع صفت جز حقیقت نشنود ، زیرا که در علم حقیقت، مجاز نیست، چنانک در علم مجاز ، حقیقت نیست . قال الله تعالى حكاية عنهم : ان هذا الا سحر يوتر . وقوله عز ذكره : ان هذا إلا أساطير الأولين کلام یک کلام اهل مجاز را سمع از مجاز ، واهل حقیقت را از حقیقت ! بدانکی کسی کتاب زکوة درس کند، بدان زکواة داده نشود و بدانکه کتاب صلوة برخواند، نماز گزارده نشود ، تا آنچه کرد نیست نکند فایده ندارد . بدانستن داروها علت هزیمت نشود . علتی که هزیمت شود، بخوردن دارو شود . شیخ ابوالحسن نوری گوید : مثل العاليم الذى يتكلم بالعلم ولا يعمل به كابرة الخياط بغير الخيط . علم بی عمل چون سوزن درزی دان، که بی رشته بود، هر چند بجامه فرو برد و برارد ، جامه دوخته نشود.
زبان عالیم گوینده ناکننده ، چون سوزن درزی بود بی رشته در دست درزی. هر چند بدوزد ، هیچ دوخته نیاید و زبان عالمی که آنچه گوید بکند، چون سوزنی بود، که آن رشته دارد . چنانک اثر علم درزی در جامه پیدا آید ، اثر گفت عالم در مستمع آنگاه پیدا آید که گفت با کرد همراه یابد صد هزار کس را بعطر علم معطر گردانند تا یک تن را بخونابه معاملت غسل . عمل رجل في الفِ رَجُل ابلغ من عظة الفِ رَجُل فِي رَجُل.
هزار دست درزی با هزار سوزن بی رشته آن نتواند کرد که دست یک درزی کند با سوزن با رشته . هزار زبان فصیح ، بادلی آن نتوان کرد که یک تابش روش صاحب دل کند با هزار دل پراگنده . معاملت يكث صاحبدل ، هزار کس را از بند آزاد کند و گفت هزار کس ، یکی را از بند آزاد نکند