تسنن فردوسی
در بارۀ تسنن فردوسی هم در تاریخ سندی نیست و نه سنیان در آن باره روایتی دارند، ولی در شاهنامه اسنادی بنظر میرسند بموجب آن او را از اهل سنت و جماعت میتوان پنداشت. پیش از همه این ابیات دیباچه خواند نیست.
اگر دل نخواهی که باشد نژند نه خواهی که دائم بری مستمند
چو خواهی که یابی زهر بد ، رها سر اندر نیاری بدام بلا
بوی در دو گیتی زید رستگار نکو نام باشی بر کرد گا
به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی
ترا دین و دانش رهاند درست ره رستگاری ببایدت جست
چه گفت آن خداوند تنزيل ووحی خداوند امرو خداوند نهی
که خورشید بعد رسولان مه نتابید بر کس چو بوبكربه
عمر کرد اسلام را آشکار بیا راست گیتی چو باد بهار
پس از هرده آن بود عثمان گزین خاوند شرم و خدا وند دين
چهارم علی بود جفت بتول که او را بخوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم درست درست این سخن قول پیغمبر است
گواهی دهم کین سخن راز اوست توگویی دو گوشم بر آواز اوست
بدان باش کو گفت و زین بر مگرد چو گفتار و رایت نیاید بدرد
علی را چنین گفت و دیگر همین کز ایشان قوی شد بهرگونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه نهم نسبتی یک دگر راست راه
علاوه برین در شاهنامه اشعار ذیل را هم میخوانیم :
بد و آفرین کو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفريد
خداوند دارنده هست و نیست همه چیز جفتست و ایزدیکیست
به پیغمبرش بر کنم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین
( ساختن سیاوش کنگ دژ ، ص ۱۲۰ ج ۱ شاهنامه )
و زو بر روان محمد درود بیارانش برهریکی فزود
همه پاک بودند و پرهیزگار سخنهای شان برگذشت از شمار
(خاتمه داستان ارد شیر بابکان ۳ / ۹۳ شاهنامه ۱۲۷۵ ق)
وز و بر روان محمد درود بیا را نش بر هریکی بر فزود
(خاتمه داستان سکند رو گله فردوسی ۳ / ۷۸ شاهنامه ۱۲۷۵ ق )
(۴)
سپاس خداوند دانا کنم زبان و خرد را توانا کنم
توانا خداوند در هر چه هست خداوند بالا و دارای پست
فرستم درود فرستاده اش گزین گزینان آزاده اش
محمد که بر بود نیها سر اوست خداوند را از همه روی دوست
که ایزد زیارانش خوش نو باد روان بداندیش پر دود باد
(خاتمه شاهنامه)
این اشعار در نسخه هایی دیده می شوند، که در آن ختم شاهنامه بجای سال ۴۰۰ ق ۳۸۹ ق هـ است، چنانچه :
اگر سال نیز آرزوت آمد ست نهم سال هشتاد با سه صد است
به بهمن و آسمان روز بود که کلکم بدین نامه پیروز بود
(۵)
دربارۀ حضرت عمر خلیفه ،ثانی در آغاز داستان یزد جرد این اشعاردیده میشود.
چنان بد کجا سر فر از عرب که از تیغ او روز گشتی چو شب عمر عمر آنکه بدمومنانرا اسیر ستوده و را خالق بی نظير
از روی تمام این مواد ، میتوان گفت که فردوسی سنی باشد . ولی در شاهنامه هر دو نوع اشعار موجود است ، پس مراد از آن چه باشد ؟
اين عقده را ممکن است چنین کشود ، که شاید فردوسی از فرقه زیدیه
باشد که اهل تسنن و تشیع هر دو آنها را از فرقه خود شمارند، و هم از این روست که اشعار مذهبی هر دو فرقه در شاهنامه بنظر می آید .
باید گفت: که (بعض) سنیان در اواخر به ادبیات (قدیم) فارسی (بنا بر خلط برخی از مطالب مذهبی در ابیات رودکی و ناصر خسرو وكتاب النقض و آثار قاضی شیعه تراش و غیره) چندان اعتنایی نداشتندی و هم بر مخالفان مذهب خود با اندک اختلافى ، الزامات الحاد و کفر و زندقه وارد کردندی و فردوسی را هم بدین سبب مطعون شمردندی ! بنابرین اینگونه مردم، زحمت افزودن اشعار مويد تسنن را در کتاب فردوسی برخود گوارا نداشتندی. نظامی عروضی که تنها به شیعی و معتزای بودن او کفایت کرده، آشوب تورانی او را گیر و مزد کی هم شمرده و از سبب وشتم شنيع او خود را باز نداشته است، وی به فردوسی گوید :
نه سنی نه شیعی نه مخ نی جهود نه ترسا، ندانم ترا دین چه بود ؟
ز هر مذهبی فارغ از ملحدی زدیری برون خارج از مسجدی !
بهر مذهب وپیشه جنگ وجدل ز بحثت فکندن بهر دین خال
بهر علت از مرتدی و بدی نجس بودی اکنون نجس تر شدی ! ازین پیشتر سعدی بی بدل بحق تو گویا سرود اين مثل
که گرچاه نصرانیان نیست پاک بشویی اگر مرده گیری چه باک ؟ "
از ین پیش شاید سخنگوی طوس به دوغ سخن آبش از جوی طوس مغ مغ نسب ، گیر آتش پرست به بیعت بهر موبدی داده دست
کهن موبدی و چه نان مجوس بهر دخمه مرثیه خوان مجوس دش گرو جان گبرو گبری زبان زگبران به گبری زبان قصه خوان دل و دین بفرمان کسری کیش ز اسلام بیگانه با کفر خویش
به انکارش از کعبه گم کرده راه ترا شیده آتشکده قبله گاه
ز زردشت احكام دينش ستد پرستنده هیر چون هیر بد
ز پاژند وژ ندش بدل وعظ و پند مفسر به تفسیر استا و ژند
بو خشوری مزدک و زرد هشت درون دامن اعتقادش بهشت
مرادش ز زردشت پیر مغان براهیم پیغمبر اندر جهان
شب و روز نازنده بر تخت عاج به زرینه کفش و به زرینه تاج نويسنده داستان مغان بزرگی بزرگی ده خاندان مغان
آشوب (منی متعصب دربارۀ شاهنامه هم چنین میگوید :
ندانم جهانرا چه دنگی گرفت که ملک سخن بست تنگی گرفت
ز فهم سخن دور بر رفتگان به تقلید هم سر بسر رفتگان
نه پی برده بر قبح رفتار تو نه بی لطفی و لطف اشعار تو
زتركيب یک چند لفظ دری ترا موجدی دیده در شاعری
به نظمت نخوانده حروف زیاد زشهنامهات قصها کرده یاد
همه غافل از جا و بیجای حرف لقب داده ات او ستاد شگرف
مگر شعر فهمان همه مرده اند ؟ و یا رخت فهم بیان برده اند ؟
کز ایران و توران و هندوستان یکی بر نیامد زدانشوران
که برمقم گفتار تو راه یاب کد آگهت از خطا و صواب
بالفاظ مست و زمخت و کرخت چه لازم شدت نظم شهنامه گفت ؟
ابا و ابر ، رستا، بیژنا حکیم ! ابن الفهای زائد چرا ؟ ضیافت گر نکته سنجان دهـر نه فرموده تمیز باز هر و زهر
چنین بد خورش خوانی آراستن چنین بزم بی لطف پیراستن
بطعن دقیقی ز گفتار تو پسندم شد این بيت ز اشعار تو
" دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خونی نهی"
(صولت فاروقی )
قاضی نور الله شومستری میفرماید که اشعار مبنی در عقائد سنی گری را فردوسی از خوف سلطان محمود در شاهنامه آورده، ولی اگر چنین بودی،
پس ما تنها ابیات مويد سنی بودن او را در شاهنامه یافتیمی نه آنچه رنگ تشیع دارد که در ینصورت گویا فردوسی مجبور به کتمان عقیده خود بوده باشد !
بایسنغر خانی بسیار مشهور است ، ولی سند قدیم آن معلوم نیست . آنچه تا کنون معلومات داریم، اسرار نامۀ شیخ عطار قدیمترین ماخذ آن خواهد بود که در آن چنین آمده است :
شنودم من که فردوسی طوسی که کرد او در حکایت بی فسوسی به بست و پنج سال از نوک خامه بسر می درد بیت شاهنامه
به آخر چون رسیدش دم به آخر ابوالقاسم که بد شیخ الا کابر
اگر چه بود پیر پر نیاز او نه کرد از راه دین بر وی نماز او چنین گفت او که فردوسی بسی گفت همه در حق گیری نا کسی گفت بمدح گير كان عمرى بسر برد چو وقت مردن آمد بی خبر مرد مرا در کار او برگ ریا نیست نازم در چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند بزير خاک تا و يكش سپردند تاريكش
در آن شب شیخ او را دید در خواب که پیش شیخ آمد دیده پر آب
زمرد رنگ تاجی سبز بر سر لباسی سبز ترا از مزه دره
به پیش شیخ بنشست و چنین گفت که ای جان تو با نور یقین جفت! نکردی آن نماز از بی نیازی که نی ننگ آمدت زین بی نمازی
خدای ما جهانی پر فرشته همه از فیض روحانی سرشته
باید از قاضی صاحب پرسیده میشد که اگر فردوسی از خوف تعصب سلطانی خود را در لباس سنیان جلوه میداد ، پس چگونه وی اشعار شیعی بودن خود را به لهجه و اسلوبی در همین شاهنامه جای داده که سلطانرا "خارجی" هم میتواند ؟ با چنین عناصر متضادی که وی فراهم آورده ، نظر "تقيه" چگونه محفوظ مانده باشد ؟
فرستاد اینت لطف کار سازی که تا گردند بر جانم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی که فردوسی بفردوس است اولی خطاب آمد که ای فردوسی پیر! اگر را ند ت ز پیش آن طوسی پیر پذیرفتم منت تا خوش به خفتی ! بدان یک بیت توحیدم که گفتی ! مشو نا امید از فضل الهی مده بر فصل ما بخلی گواهی
یقین میدان چو هستی مرد اسرار که عاصی اندکست و مرد بسیار
گر آمرزد بيک ره خلق را پاک نیامرزیده باشد جز كف خاک
خداوندا ! تومیدانی که عطار همه توحید میگوید در اشعار
ز نور تو مساعى مينمايـد چو فردوسی فقاعی می کشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو بفضل خود بفرودش رسان تو بفردوسی که علینش خوانند مقام صدق و نورانیش خوانند
ای کاش! این بیان لطیف خواجه عطار از نظر آشوب هم میگذشت ! دربين مسلمانان این بدنامی فردوسی نتیجه بیان آن حصه شاهنامه است، که در آن احوال استیلای عرب آمده ، وبرو الزام وارد کنند ، که گویا باعرب، نهایت بی انصافی روا داشته ، و تمام کار نامه های عرب را نادیده گرفته و یا بخفت ادا باید پرسید: که وی از سلطان ترسیدی ، یا نه ترسیدی ؟
اگر می ترسید چگونه او را "خارجی" میگفت؟ و اگر نمی ترسید، نیازی به کتمان مذهب خود نداشت و نه مجبور بود که اشعاری را در تایید عقیده سنی گری بسراید !
روابط فردوسی در غزنین تا هنگامی با سلطان خوشگوار بود که بد خواهان ازو بدگویی نکرده بودند. از برخی داستانهای شاهنامه آید ، که آنرا پیش کرده است! و بنابرین وی نه تنها بر و قار قومی عرب تاخته ، بلکه به جذبات اسلامی هم صدمه رسانیده است! وحتی برخی از اصول اسلامی را هم اگر با نظر بی ادبی ندیده، با ادب و احترام هم نگفته است ! و ازینرو در محافل دینی او را مطعون دانستند و در نتیجه برادران شیعی ما او را در حلقه خود موقع بسیار محترمی دادند و قاضی نورالله شوستری او را در صف اول شعرای شیعی جای داد.
حقیقت اینست که در این مورد از آغاز کار یک نوع غلط نهمی روی داده بود ، بریک بنیاد بسیار خفیف و ناچیزی ، کاخ الزامات سنگین را بنا کرده اند. فردوسی شاعر ایرانی بود ، و به داستان سرایی عظمت و شکوه از دست رفته ایران می پرداخت ، کتابی که او در نظر داشت پهلوی و یا مرتب از منابع پهلوی بود، که مبنی بر نقطه نظر ایرانی و حتی ساسانی خالص بود ، و ما میدانیم هنگامیکه های مباهات و مفا خرۀ قومی در میان باشد ، در آنجا گنجایش تذکار کارنامه های اقوام دیگر نباشد ، مخصوصاً در هنگامیکه های رقابت هم در میان آید ! فردوسی داستان صنادید عجم را می نوشت و بر ایران ساسانی و کیانی مرثیه خوانی میکرد ، و می
نویسندۀ تاریخ عرب نبود ! وعلاوه برین همه ، وی در ین مورد مقامی جز ترجمان بیش نداشت، وقائعیکه با او سايل پهلوي به دستش رسیده سلطان خوانده بود، چنانچه داستان هفت خوان اسفند یار در پیشگاه سلطان خوانده که فردوسی در انجام آن خود گوید :
اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین
در آغاز داستان ارد شیر این شهر می آید :
بود، آنرا به دری نقل میداد .
این وسایل و منابعیکه بیشتر رنگ افسانوی دارد و از نظر تاریخ چندان مهم نیست اگر در آن بر آبگینه جذبات عربی، سنگی زده باشند و در ترجمانی آن - تا جاییکه ما میدانیم - فردوسی از اعتدال هم کار گرفته و در سازگار ساختن آن کوشیده است بنابرین وی عقلاً وانصافاً ملزم نیست. وی به حيث يک دورخ هم وظیفه داشت تا روایاتیکه به او رسیده بود ، عیناً نظم نماید. مثلا سپه سالار یزد گرد که رستم نامداشت خصم و مقابل اشكر عرب در مصاف قاد سیه بود ، وی سیلاب فتوحات عربی را دیده و میگوید :
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
(شاهنامه ۴ / ۱۲۱)
اگر فردوسی این سخن رستم را عیناً نقل کرده باشد ، نمیدانم چرا مستوجب تشينع والزام گردد؟ ولی باید گفت که برخی وجوه وعوامل دیگری وجود داشته، که فردوسی را اینقدر بد نام ومطعون ساخته است !
جای تعجب است که این اشعار فردوسی در مذمت عرب :
زشیر شتر خوردن سوسمار عرب را بجائی رسیدست کار
که تاج کیا نرا کنند آرزو تفو باد بر چرخ گردان تفوه
ز ساسان و بایک چه داری خبر بخوان هین به شه بر همه سر بسر
(از شاهنامه خطی ۷۵۲ ق)
فردوسی در محضر سلطان بدرجه نهایت بی تکلفی هم رسیده بود ،
چنانچه گاه گاهی باو و عظ و نصیحت هم میدهد. در داستان اردشیر در بیان انتظام امور دولت وقواعد ملکی به سلطان چنین خطاب میکند:
را همگان یاد کنند ولی باین اشعار همین فردوسی که از زبان سعد بن وقاص خطاب به سفیر ایران سروده ابداً توجهی ندارند که گوید:
شما را بمردانگی نیست کار همه چون زنان ، رنگ و بوی نگار هنرتان بدیباست آراستن دگر نقش بام و در آراستن
این بد بینی های برخی از مردم با وجود اسناد فوق درباره فردوسی دوام داشت که در هممین مردم به حمايت آفريننده سخن عکس العملی بوجود آمد و روزی شيخ احمد غزالی امام اهل سنت از منبر وعظ و خطابه به حاضران گفت :
"ای مسلمانان! چهل سال است که بشما پندواندرز میدهم که آن مطالب
چهل ساله و عظ های مرا فردوسی در یک بیت خود ادا کرده که:
ز روز گزر کردن اندیشه کن پرستیدن داد گر پیشه کن
(شاهنامه ۱ / ۱۲۸)
اگر بدین بیت عمل کنید ، بوعظ ونصیحت دیگر ضرورتی نیست ."
( در زبان نامه باب سوم داستان سه رهزن ، ص ۷۸ طبع اروپا )
از این روایت میدانیم که ابیات فردوسی را از منیر و خطا به دینی (سنیان) هم ایراد میگردند. پس معلومست که شاهنامه در محافل دینی و مذهبی نیز مقبول عام گشته بوده است (مؤلف)
زدانا سخن بشنو ای شهر یار جهانرا بدینگونه آبا د دار !
چو خواهی که آزاد باشی زرنج بی آزار و آگنده بي رنج گنج
بی آزاری زیر دستان گزین که یابی زهر کس بداد آفرین
در خاتمه داستان مهبود وزیر نوشیروان در نصیحت سلطان چنین میسراید اگر داد گر باشی ای شهر یار نه مانی و نامت بود یادگار
تن خویش را شاه بیدادگر جز از گورو نفرین نیارد بسر
اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی تو آراستی
چو خواهی ستایش پس مرگ خرد باید ای نامور برگ تو
چنان کز پش شاه نوشیروان به گفتار من داد او شد جوان
هنگامیکه نوشیروان کشور خود را بر چهار بخش تقسم میسازد و برای بهبود رعا يا و برزیگران فرامینی را بهر سومیفرستد، پس شاعر پیر به سلطان چنین میگوید:
اگر داد گر باشی ای شهریار ! بگیتی بمانی یکی یاد گار !
که جاوید هر کس کند آفرین بران شاه کاباد دارد زمین
فردوسی شخصیتی دارد ، که کتمان مذهب برایش هتک حرمت شمرده شود. از طرف دیگر در دربار سلطان محمود عقيدتمندان هر ملت و مذهب
بوده اند ، شاهی که هندوان را هم در لشکر خود افسری و سروری میدهد، چگونه وجود شاعری شیعی مذهبی را به دربارش گوارا نخواهد داشت؟ ما میدانیم که همین سلطان بیک شاعر دیگر شیمی یک پیلوارصله بخشیده بود، غضائری گوید :
امید وارم کین بار صد هزار تمام
بمن بیارد بر پای فیل بر ، فیال
یک دانشمند شیعی دیگر ابوریحان البیرونی را خود محمود بدربارش خواست و دو دختر محمود در عقد دو شهزاده شیعی منوچهر بن قابوس و عنصر المعالي گیگاؤس بوده اند در چنین حال تقیه فردوسی در نظر من ، خیلی بیجاست .
ابیاتی که ازان خارجی بودن سلطان محمود پدید می آیدو در شاهنامه وارد گردیده فردوسی گوینده آن نیست ، و اگر وی چنین دیوانگی کردی ، از قهر محمودی جان بسلامت نبردی . بنابرين نظر من اینست که ادخال اشعار یکه از آن شیعه گری فردوسی تراوش میکند در شاهنامه کار شخصیت جز فردوسی ، و با او تعلقی ندارد حضر اتیکه بنام فردوسی قصاید طویلی سروده و نشر میکرده اند ، چند بیت را هم درشاهنامه داخل کرده میتوانسته اند !
اما دربارۀ مذهب فردوسی ما به تحقیق جدیدی ضرورت نداریم که معتبرتر باشد ، این سند در خود شاهنامه موجود است و اینک تفصیل آن بين اشاعره و معتزله در مسئله " جبر و قدر" اختلا فست ، متكلمان جبر را ضد عدل پندارند که مراد از آن مقهوریت و مغلوبی بندگان باشد در چنین حال گویا تمام اقوال و افعال انسان از مهد تا لحد بخدا تعلق دارد، و به اراده الهی بر زبان و دست وی جاری میگردد یعنی:
اعمال خیر و شر هر چه در زندگی از ما سر میزند ، خداوند آنرا مطابق علم ازلی خود تقدیر کرده که از آن یکسرمو تجاوز کرده نمیتوانیم .
سعدی گفت :
به بد بختی و نیک بختی قلم بگردید و ما همچنین در شکم
نظامی راست :
اگر نیکم و گر بدم در سرشت قضای تو این نقش بر من نوشت
خواجه حافظ گويد :
گناه اگر نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب کوش و گوگاه منست
دیگر :
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گرتونمی پسندی تغییر کن قضا را
این مسئله جبر اشاعره است ، که صاحب گلشن راز در آن باره گوید: هرانکس را که مذهب غیر جبر است نبی فرمود کومانند گبر است
و این اشاره بحديثى است : القدرية مجوس هذه الامه
اما مذهب مختار معتزله اينست که بندگان فاعل وموجد اقوال و افعال خوداند جربان گویند:
که عباد فاعل بالايجاب اندنه فاعل بالاراده و اختيار!
خلاصه : معتزلیان انسان را فاعل مختار دانند و این عقیده را قدر و پذیرندگان آنرا " قدریه " خوانند شیعیان در این گونه موارد با معتزله نزدیکی دارند، و در این مسئله نیز هم عقیده اند و با هم اتفاق عقيده
دارند.
محمد باقر بن محمد تقى مينويسد :
" و بندگان در فعل خود مختاراند و خود فاعل فعل خود اند ، خواه طاعت باشد خواه معصیت . و اکثر امامیه و معتزله باين قول قائل اند و اشاعره که اکثر اهل سنت اند میگویند : فاعل همه افعال بنده ، خداست و بندگان مطلق در آنها اختیار ندارند، بلکه خدا بر دست ایشان افعال را جاری میکند و در آن فعل مجبوراند . اما بعضی از یشان میگویند: که اراده بنده مقارن آن فعل باشد . اما آن اداره با مطلقاً دخلی در وجود آن فعل ندارد، و اين مذهب باطل است." (از حق الیقین )
اين نقطۀ نظر شیعیانست ولی چنین بنظر می آید که فردوسی برخلاف معتزله با اشاره همزبان است. عقیده فردوسی درباره تقدیر اینست : آنچه مشیت الهی در روز ازل در مقدرات مانوشته ، ما مطابق به آن عمل کنیم . این احکام ازلی چنین اصیل و بنیا د و راند که در آن باره چون و چرا نشاید و احتراز از آن ناممکن است. و یکسر مو در آن رد و بدل یا تغیر گنجایشی ندارد . بدون حكم آن تنفس و حرکت های مور هم متعذر است. تدبیر انسانی در مقابل تقد الهی چیزی نیست و نوشته تقدير بكلى قطعی است که در آن حیله و پرهيز وتبدیل راه ندارد. و انسان در پنجۀ تقدیر مانند لعبتی است که هر طور بخواهد آنرا برمیگرداند. اینکه امثال مطلب از شاهنامه :
۱- بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بود نیها رقم ( ۱ ر ۳۴)
۲- که هر چیز کو آفرید از بوش بدانسو کشد بندگانرا روش ( ۴ ر ۲۳) ۳- اگر زو مرا رنج خواهد فزود قلم رفت و این بودنی کار بود ( ۱ ر ۱۳۰) ۴- همه بندگانیم و او بادشاست خرد بر توانائی او گواست
نفس جز بفرمان او نگذرد بی موربی او زمین نسپرد (۴ ر ۲۱) ۵- ازو گر نوشته بمن بربد بست نه گردد بپرهیزکان ایزد بست (۱ ر۱۳۰) ۶- که کار خدایی نه کاربست خورد قضای نبشته نشاید سترد
۷- نبشته بسر برد گرگونه بود ز فرمان نگاهد، نه خواهد فزود قضا چون زگردون فروهشت پر همه زیرکان کور گردند و کر(۱ ر ۲۴) مولانای روسی همین مطلب را در نظر داشت که گفت:
چون قضا بیرون کند از چرخ سر عاقلان گردند جمله کورو کر
۸- نوشته چنین بود مان دریوش برسم بوش اند ر آید روش (۱ر ۲۱) ۹- جو یزدان چنین راند اندو بوش برینگونه پیش آوریدم روش (۱ ر ۲۵) ۱۰- چنین گفت دستان که دانا یکیست به تقدیر او راه تدبیر نیست (۱ ر ۶) ۱۱- بکوشیم و از کوشش ماچه سود؟ کز آغاز بود آنچه بایست بود (۱ر۱۵۲)
۱۲- نوشته چنین بود و بود آنچه بود زفرمان ،نکاهد، نخواهد فزود(۴ر۹۶) ۱۳ - ز بخش جهان آفرین بیش و کم نه گردد به خیره مپیمای دم بد بدین نهج فردوسی عقیده دارد که آنچه خدا نصیب ما را مقرر داشته ، در آن کمی و فزونی واقع شدنی نیست و بحيث و گفتگو هم درین مسائل بیجاست .
نوشته چنین بود و بود آنچه بود سخن بر سخن چند خواهی فزود (۴/۶۷)
برای این مطلب در شاهنامه نظائر فراوان بدست می آید که من بغرض اختصار امثله فوق را بر داشتم.
(۲)
معتزله که خود را عدلی هم گویند بر این عقیده اند که خداوند حکیم است، واز حکیم جز خیر و صلاح صادر نشود و رعایت مصالح عباد بحكم عقل برا و تعالی واجبست. پس اعتقاد برینکه خداوند بندگان خود را اعمال خیر و شر مجبور داشته و بعد از آن در پاداش آن سزا میدهد ، قبیح بنظر می آید .
محمد باقر بن محمد تقی میفرماید :
" حق تعالی حکیم است و کارهای اومنوط به حکمت و مصلحت است و فعل عبث و بی فائده از و صادر نمیشود. او را در ا فعال اغراض صحیح و حکمت های عظیمه ملحوظ می باشد . ولیکن غرض در افعال الهی عاید به بندگان میگردد. غرض او تحصیل نفع از برای خود نیست و برین قول اتفاق کرده اند امامیه و معتزله و حكما و اشاعره گفته اند که افعال خدا معلل با غراض نیست و آیات و احاديث بسیار بر بطلان این قول دلالت می کند . واكثر اماميه را اعتقاد آنست که آچه اصلح باشد، از برای خلق و نظام عالم فعلش برحق تعالی و اجست." (از حق اليقين )
بر خلاف معتزاله اشاعره را عقیده برینست که عقلا بر خداوند چیزی واجب نیاید زیرا وی قادر مطلق وفعال ما يشاء است هنگامی که بخواهد و هر چه خواهد میکند وقدرتي والاتر از قدرت او تعالی نیست اگر بخواهد خورد را کلان و کلانرا کوچک میسازد، ذلیل را عزیز و عزیز را ذلیل وبلند را پست و پست را بلند ساخته میتواند . یکی از راه راست بگمراهی میبرد و گمراهی را براه راست می آورد . آنچه او تعالی خواهد وكند ، عين عدل وانصافست سود و زیان بدست اوست و بدون مشیت و اراده ایزدی چیزی واقع نمیشود . برذات پاک او تعالى ثواب یاعذاب ، یا مهربانی و بهتری با بنده واجب نیست مالک علی الاطلاق آنچه خواهد،کند بروی جور وحيف لازم نیاید.
اکنون اگر در روشنی این بیانات فردوسی را ببینیم ، وی با اشاعره همنو است.
نزد وی ذات باری تعالی قادر على الاطلاق است. و مانند حضرات پیشوایان شیعی بوجوب اصلح برذات الله عز وجل عقیده ندارد ، ونه این اصلی را پذیرفته که خالق نیکی ها خداوند و فاعل بديها انسانست.
در ینگونه مسائل وی پیرو فکر فرقه اهل سنت و جماعتست ، اشعار ذیل برین مدعا دلالت دارد:
(۱)
یکی ز ابرآری به چرخ بلند یکی را کنی خوار وزار و نژند
یکی را زماه اندر آری بچاه یکی را از چاه اندرآری بما
یکی را برآری و شاهی دهی! یکی را بدریا به ماهی دهی !
نه با آنت مهرونه با اینت کین که بهدان تویی ای جهان افرین!
جهان را بلندی و پستی تویی! نه دانم چه هی هر چه هستی تویی (۲/۱۹۴)
(۲)
غم وانده و رنج و تیمار و درد ز نیک و ز بد هر چه آید به مرد
کمی و فزونی ونیک اختری بلندی و پستی و گند آوری
زداد تو بینم همی هر چه هست دگر کس نه دارد در ین کار دست(۱/۷۰ )
(۳)
توانایی او راست ما بنده ایم هم همه از راستی هاش گوینده ایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند یکی را کند خوارو زار و نژند
نه با آنش مهرونه با اینش کین نه میداند این جز جهان آفرین (۴/۹۴)
(۴)
وزو یست پیروزی و هم شکست به نیک و به بد زان بود کام دست
زمان و مکان و جهان آفرید پی مور و کوه گران آفرید
خرد داد و جان و تن زور مند بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند او یکی را بود فرو اورند او
یکی را دگر شور بختی بود نیاز و غم و درد و سختی بود
زرخشنده خورشید تا تیره خاک همه داد بینم زیزدان پاک
(۱/۱۶۲)
بدونیک زان دان ، کش انباز نیست به کاریش فرجام و آغاز نیست(۴ر۴۰)
دیگر:از ویست نیک و بدو هست و نیست همه بندگانیم ایزدیکیست (۱ر۳۹)
دیگر : تو مگذار هر گزره ایزدی که نیکی از ویست و هم زو بدی
دیگر: بزرگی و خوردی به پیمان اوست همه بودنی زیر فرمان اوست
دیگر: جزا و را مخوان کردگار بلند کزو شادمانی و زو مستمند
دیگر: بدو نیک بیند زیزدان پاک و زود ارد اندر جهان ترس و باک (۴ر۱۰۳)
(۳)
درباه هاروت و ماروت نیز اختلاف اهل تسنن و تشیع دیده میشود ، بدین
معنی که:
آمدن این ملا یک به حیثیت بشری بدنیا و به دم جادو آموختن وبر زهره عاشق شدن و به او اسم اعظم آموختن که اهل سنت و جماعت پذیرفته اند ، اهل تشیع قبول ندارند.
ولی فردوسی در شاهنامه چندین بار هاروت را ذکر کرده و از آن پدید می آید ، که وی مانند اهل سنت برین قصه عقیده داشت و از جادو گری او چنین باد آور است :
گهی می گسارید و که چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیزنگ ساخت
(تمهید داستان بیژن)
اگر فردوسی شیعی بودی، این تلمح را نیاوردی . زیرا نزد شیعیان این قصه مسلم نیست .
(۴)
فردوسی در شاهنامه شرح احوال سکندر را برنهجی آورده ، که با منابع سنی مطابقت دارد مانند ثعالبی و نظامی . در حالیکه با تاريخ طبری و روضة الصفا برابری ندارد.
(۵)
رأی فردوسی دربارۀ صوفیه نیز مطابق نظرا هل سنت وجماعت است، وی صوفیانرا بنظر احترام می بیند، در داستان سکندر گوید.
غریبان که بر شهر ما بگذرند چه ماننده پای و لبان نا چرخد
دل از عیب صافی و صوفی بنام به درویشی اندر شده شاد کام
ز خواهندهگان نام شان بر کنید شمار اندر آغاز دفتر کنید (۳ر۶۰) باید گفت: که فرقه شیعه از همان آغاز نسبت به تصوف رأى مخالف داشته و حتی با مجوسی و نصاری تشبیه کرده اند ، جناب امام على نقی
میفرماید :
"الصوفيه كلهم مخالفونا و طريقهم مغايرة لطريقنا ، وان هم الا نصاری
او مجوس هذه الامه "
یعنی: فرقه صوفیه همه مخالفان ما و طریقه ایشان مغاير طريقه ماست،
وهم ایشان نصاری و مجوس این امت اند .
رأی حضرت امام جعفر صادق چنین است :
" قال رجل الصادق : خرج فى هذا لزمان قوم يقال لهم الصوفیه، فما تقول فيهم ؟ فقال : انهم اعداء نا فمن مال اليهم فهو منهم و يحشر معهم و سيكون اقوام يدعون حبنا ويميلون اليهم و يتشبهون انفسهم بلقبهم و يأولون اقوالهم . الا ! فمن مال اليهم فليس منا وانا منه براء ، و من انكر هم ورد عليهم كان كمن جاهدا لكفار مع رسول الله صلى الله عليه وآله."
تر جمعه : شخصی از امام صادق (ع) پرسید، که درین وقت قومی بمیان آمده اند ، که ایشانرا صوفی گویند ، درین با ره چه سيفر ما بيد ؟ وی گفت: اهشان دشمنان ما اند و هر که با بشان نزدیکی جوید، از ایشانست و با ايشان محشرر خواهد گشت. و عنقریب چنین مردم هم خواهند بود که دعوی محبت ما را کنند ، ولی متمایل بصوفيه باشند و خود را به زی ایشان ورند و با لقاب صوفیه خود را ملقب سازند و دراقوال ايشان تاویل کنند و آگاه باشید : کسیکه با بشان گرود از ما نیست و ما از او بیزاریم ولی که بریشان انکار آرد و رد نماید ، مانند مجاهد است که با پیامبر خدا یکجا با کافران جهاد کرده باشد.
در باره ابوهاشم کو فی صوفی که بقول جامی ، از همه بیشتر صوفی اوست ، رای امام جعفر صادق به روایت امام حسن عسکری چنین است
"قال سئل الصادق عن حال ابي الهاشم الكوفى الصوفي . قال : انه فاسد العقيدة جداً "
یعنی: از حضرت امام جعفر الصادق در بارۀ اب الهاشم کو فی صوفی پرسیده شد. وی چنین فرمود: او سخت بد عقیده است !
با چنین رای ائمه بزرگوار ، در محافل شیعی سر سبزی تخم تصوف ممكن نبود . و این حالت تامدت دراز دوام کرد ، فقط در قرون متأخر ، هنا بر اسباب سیاسی تمایلی بطرف تصوف در آثار عهد صفویه دیده شد. زیرا اجداد این خاندان شیخ صدرالدین مودی و شیخ صفی الدین اسحق بن جبرئيل خو د صوفی بوده اند
(۶)
در پنجا در یک امریکه تعلق بفر دو سی ندارد ، سخنی چند گویم : اگر چه
خودم با این عقیده نیستم، ولی كتاب يوسف و زلیخارا بقول جمهور سرورده فردوسی شمرده اند. و از این کتاب هم ثابت می آید ، که کتاب هم ثابت می آید ، که سر اینده این کتاب بر روایات اهل سنت و جماعت اتکا داشت و خودش هم سنی بود. پس اگر فردوسی راهم را بده ابن داستان بدانیم، باید سنی با شد ، و برین ا مر د لا ثل فراوان موجود است که من بغرض عدم طوالت این بحث فقط ور دن يک روايت اكتفا ميكنم :
هنگامیکه زلیخا عشرت خانه خود را مهیا می سازد و حضرت يوسف را بدانجا می آورد و طالب وصال میگردد . حضرت یوسف رو شيفۀ ميشود، و هفت گره ازار بند خود را میکشاید ، کیفیت و تفصیل این داستانرا که شاعر نوشته مطابق روایات شیعی نیست ، بلکه دانایان این گروه آنرا مردود پنداشته یان و برمنيان اعتراض کرده اند که چنین داستانی را در بارۀ یک پیامبر قبول دارند . مؤاف تبصره العوام این مقصد را بچنین الفاظ جرح میکند:
" روایت کنند که چون زلیخا قصد یوسف کرد و در خانه ببست . يوسف نیز قصد فجور کرد. ناگاه یعقوب را دید، انگشت بدندان گرفته و گفت:
با یوسف ! ترا از انبیا شمارند و تو قصد فجور میکنی ! و از سفیان بن عتبه روایت کنند که گفت : يوسف قصد فجور کرد با زلیخا و در موضعی نشسته که مردان با زنان بقصد مذهب فردوسی مجامعت نشینند و بروایت دیگر چان در قدمهای زن نشست که مرد در حال مجامعت با حلال خود نشیند این حكايت جمله (سنیان) در تفاسیر خود یادکرده اند. و این فواحش از تاویلات آیات قرآن استنباط کنند و بر انبیا و رسل بندند و گويند مذهب اهل سنت و جماعتست و هر که خلاف این گوید او را رافضی و مبتدع گویند." اکنون در مثنوی یوسف و زلیخا این منظر را بنگرید ، که بکلی مخالف روایات شیعی است :
چنان آتشی بردلش بر فروخت که مر شرم او را سراسر بسوخت چودل بر هوا جستن ش میل کرد سه بند از گره زود بکشاد مرد
پس از کنج خانه یکی دست دید کشیده به کردار سیم سپید
همه به کف او نوشته عیان که بیند همی کردگار جهان
فرو خواند يوسف و ليكن هواش نکرد از گره بر کشادن جداش
دو بند دگر بر کشاد از میان بفرمان اهریمن تیره جان
ز گنجی دگر باز دستی بدید هنر مند يوسف درو بنگريد
بران بد نوشته که اینکار زشت امیدت ببرد زحور بهشت
فرو خواند يوسف وليكن نداشت بدان کز هوا گام بیرون گزاشت
دل از کام جستن همی بر نقافت موی بند دیگر کشادن شتافت
بخشود بروی جهان آفرین فرستاد در وقت روح الامین
بصورت چو یعقوب پرهیزگار هم از کنج خانه شدش آشکار بیوسف چنین گفت کای گنج هوش! ز دوزخ تن خویشتن دار گوش
ز یعقوب آزرده بشنو سخن بدینسان گنه زرد رویم مکن!
بدین گر شود چهره زردم ز تو بیزدان که بیزار گردم ز تو
چو یوسف رخ چشم یعقوب دید بد انسان سخن گفتن از وی شنید
چنان لرزش افتاد در دست و پای که در تن نماندش دل رهنمای
( يوسف و زلیخا ۱۲۷ دار الطباعۀ خاصۀ مدرسۀ دارالفنون طهران)
غیر ازین آنچه در خود شاهنامه آمده و مانمونه آنرا آوردیم فردوسی را بکلی هم رأى اهل تسنن نشان میدهد و من هم بدین دلائل اورا سنی میدانم. درباره عقائد دیگر فردوسی - تا جایی که از شاهنامه بدست می آید شواهدی را خواهیم آورد. اگر چه شاهنامه به لحاظ موضوع کتابی نیست ، که سراینده آنرا مواقع اظهار عقائد خود دران میسر باشد، بازهم ما از روی آن اینقدر در یافته میتوانیم که معتقدات فردوسی مانند سائر مسلمانان دیگر بوده و دین اسلام را از همه ادیان بهتر میداند و دل خود را به نور ایمان روشن کردن میخواهد :
بگیتی دران کوش چون بگذری سر انجام اسلام با خود بری
دل از نور ایمان گرآگنده یی ! ترا خامشی به که گوینده یی ! ستایش خداوند و نشر عقیدۂ توحید ، تلقین آخرین فردوسی است که بارها آنرا تکرار نماید چون در شاهنامه مضامین توحیدی بکثرت آمده ، بنابر این اگر آنرا قرآن "المعجم" گويند بسیار بعید نیست . در فارسی کتابی دیگر که جامع اینقدر مطالب توحيد خداوندی باشد ، بمشكل نظير شاهنامه شده میتواند. فردوسی بزبان فلاسفه خدار اخالق روح وعقل میداند ، که مکان و زمان را آفریده و مالک خورشید و قمر و زحل و زهره است خداوند آسما نها وجهانها است خاک ، آب ، آتش ، هوا بر هستی او شهادت می دهند.
اما هنگامکه که بزبان فقها سخن سراید میگوید که ذات خداوند تعالى
با یک "کن" هر دو جهانرا با لوح و قلم آفرید ، وی بی نیاز و داناو تواناو لا شریک و بی مانند است ، در احکام او تعالی جای چون و چرا نیست ، مابنده گان مجبوريم ، عبادت، و تعمیل احکام خداوندی فریضه ماست ...... این عقائد فردوسی را بزبان خودش بشنويد :
(۱)
بنام خداوندخورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم را مستی نه خواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند کیوان و بهرام و شید کزویست امید و بیم و نوید
ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان بر فشانم همی
از ویست پیدا زمان و مکان پی مور بر هستی ، او نشان ء
ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان با دو آب ، آتش تابناک
به هستی یزدان گواهی د هند روان ترا آشنایی دهند
سوی آفریننده بی نیاز بباید که با شی همی در گداز
ز دستورو گنجورو ز تاج و تخت ز کمی وبیشی و ناکام و بخت
هم او بی نیازست مابنده ایم بفرمان ورایش سر افکنده ایم
چوجان و خرد بیگمان کرده است سپهر ستاره بر آورده است
جز او را مدان کردگار بلند کز و شادمانی و ز و مستمند
شب و روزو گردان آفرید خورو خواب و تندی و مهر آفرید
(۲)
نگارنده هور و کیوان و ماه فروزنده فرودیهیم و گاه
ز خاشاک نا چیز تا شيرو پيل زگرد پی پیل ، تار و دنیل
گر از خاک بر چرخ گردان روند همه زیر فرمان به یزدان روند
نه فرمان او را کرانه پديد نه زو پادشاهی بخواهد برید
(۳)
خداوند کیوان و خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه
خد اوند هستی و هم راستی از ویست بیشی و هم کاستی خداوند بخشنده و کارساز خداوند روزی ده بی نیاز
خداوند گیتی ، خداوند مهر خداوند ناهید و گردان سپهر
جزا ز رای و فرمان او راه نیست خوروماه ازین دانش آگاه نیست
(۱ر۱۳۸)
(۴)
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را بیایدت بست
بدين آلت و رای و جان و روان ستود آفریننده را کی تو ان ؟
به هستوش باید که خستوشوی ! ز گفتار بیکار یکسو شوی !
پر ستنده باشی وجوینده راه بفرمانها ژرف کردن نگا
فردوسی سرای جاویدانی و آخرت معتقد است و در موارد متعدد بآن تلمیح
میکند مثلاً:
چنین گفت ما را سخن رهنمای جز اینست جاوید ما را سرای
دیگر : همین بگزرد بر تو ایام تو سرای جزین باشد آرام تو
دیگر : زرفتن مگر بهتر آیدت جای چو آرام گیری بدیگر سرای
نزد وی سرای جاویدانی از سرای فانی بهتر است :
رها کن زچنگ این سپنجی سرای که پرمایه ترزین ترا هست جای
پاداش کردارهای نیک این دنیار ادران دنیا می بینیم :
تو تا زنده بی سوی نیکی گرای مگر کام یابی ، بدیگرسرای (۳ر۴۸) هنگامیکه ازین سرای میرویم، اعمال ماخوب باشد یابد، حساب ما با خداست :
چورفتی سروکار با ایزدست اگرنیک با شدت کار از بد است. دیگر: که رفتن آمد بدیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای
فردوسی به بهشت و دوزخ معتقد است :
اگر ماند ایدرز تو نام زشت نیابی عفی الله خرم بهشت
دیگر: نه چون من شده خوار و برگشته بخت بدوزخ فرستاده ناکام رخت
نام رضوان ملک بهشت، در اشعار او آمد:
بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست (ص ۶۵) برتوبه نیز اعتقاد کامل دارد:
توای پیر فرتوت بی تو به مرد ! در تو به بگزین و راه خرد ذکر ابلیس را چنین کرده است:
چنان بد که ابلیس روزی پگاه يكى انجمن کرد پنهان زشاه
خانه کعبه را با كمال احترام نام می برد و گوید :
خان حرم همانست که خدايش بيت الحرام و خانه خود نامیده:
خداوند خوانديش بيت الحرام بدو شد ترا راه یزدان تمام
زباکی و راخانه خودش خواند نیایش کنانرا بدان پیش خواند
خدای جهانرا نیاید نیاز بجایی و خورو کام و آرام و ناز پرستش گهی بود تا بود جای بدو اندرون یاد کرد خدای
در شاهنامه ذکر بیت المقدس هم آمده:
بخشکی رسیدند سرجنگ جوی به بیت المقدس نهادند روی (شاهنامه ۱ر ۲۲طبع ۱۲۶۲ ق)
هنگامیکه سکندر به ظلمات میرود ، ندای تکبیر اسلامی "الله اكبر" در فضا طنین انداز است :
چو لشکر سوی آب حیوان گذشت خروش آمد الله اكبر زدشت
خضر علیه السلام را رهبر سکندر میداند :
و را اندرین خضر بدر ایزن سر نامدران آن انجمن
سكندر بیامد بفرمان اوی دل وجان سپرده به پیمان اوی درباز گشت از ظلمات ملاقات سکندر را با اسرافیل نیز تذکار داده است :
اسرافیل را ديد صوری بدست بر افراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب ، دیده گان پر زنم که فرمان کی آیدز یزدان که دم ! چو بر کوه روی سکند و بدید ر چورد خروشان فغان برکشید
که ای بنده آ ز چندین مکوش که روزی بگوش آيدت يک خروش تو چندین مرنج از بی تاج و تخت بر فتن بیا را و بر بند رخت درخواب کید هندی ترویج دین اسلام را پیش گویی میکند :
چهارم زتا زن یکی دین پاک سر هوشمند آن برارد بخاک
همدرین خواب بعثت رسول صلعم را هم بشارت میدهد :
ازین پس بیاید یکی نامدار زدشت سواران نیزه گزار
یکی مرد پاکیزه نیکخوی بدودین بزدان شود چارسوی
وى مانند برخی از مورخان خوش عقیده میکوشد تا تاریخ عبرانی را با تاریخ ایران تطبیق دهد ، وحضرت ابراهیم را زردشت می شمارد :
تهم دین زردشت پیشین بدوی براهیم پیغمبر راستگوی
ولى تقدم حضرت ابراهیم را بر حضرت موسی در نظر نگرفته از زبان منو چهر بعثت حضرت موسی را به نوذر بشارت میدهد :
نگر تا نتابی زدین خدای که دین خدا آورد پا کرای
کنون نو شود درجهان داوری که موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنکس ز خا و رزمین نگر تا نباشی ا با او بكين
بدو بگر و آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود ؟ در تاریخ طبری هم منوچهر را معاصر حضرت موسی نوشته است . فردوسی ذکر حضرت اسماعیل را نیز با کمال ادب مينماید :
نبيره اسماعيل پيغمبر است که پور براهیم نیک اختر است فردوسی عقیده دارد که حضرت عیسی پیغمبر خدا بود و مصلوب نشده و پسر خدا نیست :
پدر دیر او بود و ما در کنشت نگهبان وجوينده خوب و زشت چوروشن روان گشت و دانش پذیر سخنگوی وداننده و يادگير
به پیغمبری نیز هنگام یافت برنایی اززیر کی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد او بدان دار برگشته خندان بداو
به خنده برین بر خرد مند مرد او گر باهشی گرد یزدان مگرد
که هست او بفرزند وزن بی نیاز به نزدیک او آشکار است راز نوشيروان در اوقات نزدیک به وفاتش خواهی بیند، که تعبیر آن ولادت رسول مقبول وترویج اسلام باشد این روایت در اکثر تواریخ موجود است ولی فر دوسی آنرا با کمی اختلاف میآورد. مطابق تاریخ طبری شخصی بنام عبدالمسیح می آید واز سطیح تعبیر آن خوابراسی پرسد ، ولی در شاهما مه گزارندۀ خواب حکیم بوزر جمهر است .
کسیکه در جنگ بدست دشمان کشته میشوه ، نزد فردوسی شهید است :
کسی که بود کشته زین رزمگاه بهشتی شود کشته پاکه از گناه
(شاهنامه ۱ / ۲۳ طبع بمبی ۱۲۷۵ ق)
در شاهنامه ذکر پرده نسوان هم آمده:
پس پردۀ او یکی دختر است که رویش زخورشید روشن تر است دیگر: کرادر پس پرده دختر بود اگر تاج دار دید اختر بود
فر دوسی عقیده دارد ، که خداوند بيک امر کن ، هر دو جهان ولوح قلم را آفرید : دو گیتی پدید آرد از کاف ونون چرا نه بفرمان او در نه چون بدا نگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنی ها رقم
فردوسی مانند مسلمانان دیگر رؤیای صادقه را جزوی از پیغمبری داند:
نگر خوا برا بيهده نشمری یکی بهره دانش ز پیغمبری
روانهای بیدار بیند بخواب همه بودینها چو آتش بر آب
باوجودیکه فردوسی با ایران عشقی دارد، ولی عربها را بنظر عنادنه بيند چون در مورد استیلای اعراب بر عجم ، مأخذ وى رواياتی بوده ، که در آن با عربها بسیار بی انصافی شده بود ، بنابرین در نقل آن مقصر نباشد . ولی خود فردوسی در بسا موارد خصوصیات اخلاقی و حریت پرستی و رجز خوانی و و نیزه بازی و شمشیر زنی و دیگر اوصاف عربها را فراموش ننموده ، چنانچه از زبان تا زبان گوید:
اگر شد فریدون چنین شهر دار نه ما بندگانیم با گوشوار
سخن گفتن و رنجش آیین ماست عنان و منان باختن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم به نيزه هو ا را نیستان کنیم
ضروب الامثال ومقوله های عربی که در آن زمان بين مسلمانان رواج داشت ، فردوسی آنرا بکمال لطافت بزبان خود درآورده و در ترجمه آن مهارت نشان داده است مانند :
امثال عربی ترجمه فردوسی
۱- اذاجاء القضاعمى البصر ۱- قضا چون زگردون فروهشت پر
همه زیرکان کور گردند و کر
۲- خير الامور اوساطها ۲- بكار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی همی آفرین
٣ - طلب البعير قرنين ، فضاع الاذنين ۳- که خرشد که خواهد زگاوان
سرو به یکبار گم کرد گوش از دوسو
۴- الدنيا مزرعة الاخره ۴- یکی مزرع آن جهانست این
نظر بر کشای و حقیقت ببین
۵- من حفربئراً لاخيه فقد وقع فيه ۵- کسی کوبره بر کند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه
۶- سيد القوم خادمهم الحقي ۶-چه گفت آن سخنگوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش
۷- الحق مر ۷- نگرتاچه گویدسخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
۸ - من عاش بعد عدوه يوماً ۸-دم آبخوردن پس بد سگال
فلقد بلغ المنا به از عمر هفتاد و هشتاد سال
- ۹العجلة من الشيطان ۹- شتاب و بدی کا را هر هماست
پشیمانی و رنج جان و تنست
۱۰ -جوع كلبک يتبعک ۱۰- مگ آن به که خواهنده نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود
(۴/۱۱۳)
در داستان آذر نوش یک حدیث نبوی را چنین ترجمه کرده است
چه خوش گفت دین اور تازیان "که خشم پدر جانت آرد زیان"
قول یکی از سرداران عرب را چنین نقل نماید:
سپه دار تازی سر راستان برین بر بگوید یکی داستان
که تا زنده ام چرمه جفت منست خم چرخ گردون نهفت منست عروسم نبايد كه رعنا شوم بنزد خرد مند رسوا شوم
(۱/۳۱)
با تمام این مراتب باید گفت: که در شاهنامه عناصر مذهبی اسلامی کم اند، زیرا موضوع کتابش تاریخ عجم بود ، که در آن موقع اظهار چنین جذبات آمد . ولی این را هم اضافی میکنم که فردوسی تنها یک مسلمان دنیاداری بود ، که درو شغف مذهبی را کمتر می یابیم ، وی شخص متقى يافقيه و عالم مذهبی نبود و نه در پارسایی مذهبی منهم بود.
چنانچه مطابق رواج آن عصر که مردم به شراب خوری اعتیاد داشتند
وی هم این عادت داشت اگر ناصر خسرو در سال چهلمین عمر وامير ككياوس در سال پنجاهمین از مینوشی توبه کردند ، فردوسی در کهن سالی خود هم ـ چنانچه از شاهنامه آشکار است - از میگساری احتراز نکردی و پیرانه سرازان لطف و نشاطش افزودی چنانچه :
چو بیری در آید زنا گه به مرد جوانش کند با ده سالخورد
کرا کو زشد پشت و بالاش پست به کیوان برد سر چو شد نیم مست وی تا سال شصت و سومین عمر خود هم از میگساری تا شب نبود :
می لعل پیش آورای روز به چو شد سال گوینده بر شصت و سه
در آغاز و انجام اکثر داستانهاوی شراب میخواهد و شاید که نظامی در سکندرنا از دانای طوس تقلید کرده باشد ، زیرا ما میدانیم که نظامی دلداده دختر رز نبود. میگساری فردوسی مانند حافظ و خیام رندانه و با عربده نیست ، بلکه وی از آن حظ می برد و حتی بر نیم مستی هم قناعت دارد : گرت هست جامی ، میزرد خواه به دل خرمی را مدارا ز گناه نشاط و طرب جوی و مستی مکن گزافه مپندار مغز سخن
دیگر : زمی نیز تو شادمانی گزین که مستت از کسی نشنود آفرین
(۴/۱۶)
وی با یاد مرگ یاد شراب هم متلازم دارد :
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ پر از می یکی جام خواهم بزرگ
از یک دوست ها شمی خود ـ که غالبا حيى قنيب باشد - باری شراب میخواهد
می لعل پیش او رای هاشمی! زخمی که بیشی ندارد کمی
آمد آمد بهار است و دل فردوسی هم خواهان میگساریست ، در تمهید داستان رستم و اسفند یار گوید :
کنون خورد باید می خوشگوار که می بوی مشک آید از کوهسار
هوا پر خروش و زمین پرز جوش خنک آنکه دل شاد دارد بنوش
درم دارد و نقل و نان و نبید سر گوسفندی تواند برید
هنگامیکه عمرش بسال ۶۱ متجاوز است ، بفکر توبه از مینوشی می افتند:
چو مالت شدای پیر بر شصت و یک می و جام و آرام شد بی نمک
بگاه بسیچیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد به دی
فسرده تن اندر میان گناه روان سوی فردوس گم کرده را
زیاران بسی ماند و بس درگذشت تو با جام همواره بوده بدست
به آغاز اگر کارخود ننگری بفر جام ناچار کیفر بری
این عدد شصت و یک در برخی نسخ خطی (۷۱) است که این چنین فکر در چینن من مناسب باشد که تصمیم خود را درین ابیات جای داده است : توای پیر فرتوت بی تو به مرد خر دگیر و ز بزم شادی بگرد جهان تازه شد چون قدح یافتی روان از در توبه بر تافتی
اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود با کدین پا کرای
پس از پیریت روزگاران نماند تموز و خريف و بهاران نماند
اكنون بقین گفته میتوانیم ، که شاعر توبه نصوح کرده باشد !
وقتی مادر روحیه و مزاج فردوسی دقیق میشویم می بینیم که بعد از مسائل
دینی طبیعت وی به حکمت و فلسفه مایل بود وسیرتی نظیر حکمای اسلام داشت، برخی از مؤلفان که او را "حکیم " فردوسی گفته اند درست است و اگر او را در حکمای اسلام جای دهند بسیار بیجا نیست
باصطلاح فقها خدا ارحم الراحمين وقها رو جبار است ولی چون فردوسی فیلسوف مشرب بود در شعر نخستین شاهنامه خداوند را خالق جان و خرد گفته که والا ترازنام و مقام و رسایی تخیل انسانیست . بعد از حمد باری تعالی به ستایش خود می پردازد اگرچه "اول ما خلق الله العقل" را حدیث نبوی پنداشته اند ولی در حقیقت تخلیق عقل اول یک مسئله فلسفی است و
فردوسی هم عقل را گوهر نخستین آفرینش می شمارد:
" نخست آفرینش خرد را شناس "
درین فکر نظامی گنجوی نیز با فرد و سی همنو است که درسکن در نامه بحری گوید:
نخستين خرد را پدیدار کرد ز نور خودش دیده بیدار کرد
بقول فردوسی خرد بهترین خلعت و عطیه خداوندیست که بانسان بخشیده است آبروی انسان در کونین همین خرد است. پس از ستایش خرد ، فردوسی از "روح" سخن میراند و معلومست که در بین فلاسفه مسائل عقل كلى ونفس کلی اهمیت فراوان دارد و باطنیان هم آنرا اصل الاصول فلسفه خود قرار داده اند .
مبحث آفرینش فردوسی با افکار حکمای یونان مشابهت دارد ، که در آغاز هیچ چیزی وجود نداشت خداوند از نیستی هستی را آفرید و با یک جنبشی آتش پدیدار گشت که ازان حرارت و بعد ازان خشکی بوجود آمد و از سکون مردی زائید که از ان هم تری پدیدار گردید و از تمام این دستگاه "عناصر" بوجود آمدند
زبانه این آتش آسمانها را تو برتو و متحرک گردانید ، دوازده برج وسيارات سبعه را بر افلاک قرارداد آتش بالا رفت با دو آب در بین و خاک در نشیب ماند . زمین تاریک و سیاه بود ، آفتاب بدورش روشنی افگند ، کوهها پدید آمدند، چشمه ها بتراوش
آبها پرداختند . دریا و کوه و دشت و باغ و راغ زمین را آراست و مانند چراغ روشن تابید. بعد از جمادات نباتات وانواع درختان نشو و نما یافت و پس ازين حيوان جنبنده بوجود آمد که مانند نبات نیست و به خوردن و خفن و آرام کردن نیازمند است در سلسله آفرینش ركن اكمل و آخرین انسانست که به وی نطق و عقل بخشیده است و بتصرف کائنات میپردازد، ددودام مطيع اوست. فردوسی غایه نهایی و مقصد تخلیق انسانر ا چنین باو میگوید:
مگر مرد می خیره دانی همی جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی بر آورده اند بچندین میانجی بپرورده اند
نخستين فطرت پسین شمار توبی خویشن را ببازی مدار ! بعقیده برخی از فلاسفه عنان مقدرات انسان بدست مدبران فلکی است و بنابرین فردوسی نیز بعد از مبحث تخلیق انسان بذکر افلاک پرداخته و آن مسائل فلسفی را به چنین زبان شیرین و بیان روشن، توضیح میدهد :
نگه کن برین گنبد تیز کرد که درمان ازویست و زویست درد
نه از گردش آرام گیر د همی نه چون ما تباهی پذیرد همی
از ودان فزونی ، ازودان شمار بد و نيک نزديک او آشکا
ازین ابیات پدید می آید ، که فردوسی آنرا از زبان شخصی نگاشته که مشربی فلسفی داشت ، وغالبا معترضی بر هامش کتاب نظماً بـ بترديد آن پرداخته بود که از آن ابیات اعتراضیه حاشيه بيت ذيل سهواً درمین داخل گردیده و باقی مانده باشد :
ز یاقوت سر خست چرخ کبود نه از آتش و آب و نه از باد و دود
باید فراموش نشود که این بیت حاکی از روایات اسلامیست ، وخود فردوسی چنانچه گذشت - با فلاسفه دراویخته و به تردید آنها پرداخته است )و گوید : چه دانیم راز جهان آفرین(
دو رنگی آسمان و سرد مهری دنیا و بی وفائی زمانه مانند شعرای دیگر یک موضوع مقبول شعر فردوسیست ، که بارها آنرا در شاهنامه جای داده و به پیرایه های متنوع سروده است . ما الزام اعمال زشت خود را بدوش شیطان می اندازیم که علل آن از دسترس فکر ما خارجست به تقدیر حوالت میدهیم . فردوسی و وقايعى که مانند ما در فضای استبداد قدرتهای شخصی پرورش یافته ، تعدی سلطنت وستم های بزرگان عصر را به "ستمگاری آسمان" تعبیر میکند.
در ممالک شرقی عقیده تأثیر اجرام فلکی بر عالم سفلی و مسائل تنجيم رواج داشت و از آن فکری برآمد که گویا آسمان مختار کل و فاعل مطلق است . وقايع خیروشر و كمال ونقصان وعشرت و آرام و درد و درمان همه در علم وقبضه قدرت افلاكست .
آثار این گونه اندیشه را در اشعار فارسی از عصر رود کی می یابیم ، که بموجب آن آسمان تباهی پذیر نیست و از توالی حرکت خستگی را حس نمیکند و نه بمرور ایام فرسوده می شود . با این سنخ اندیشه بعداً چنین نیز گفتندی که دنیا يا زمانه فاعل كل و مختار مطلق است فردوسی با چنین اندیشه های مختلط روبرو بود و در شاهنامه امثله فراوان آن دیده می شود که من درینجا فقط دو مثال آنرا می آورم :
اگر با تو گردون نشیند بر از نیایی هم از گردش او جواز
هم او تاج و تخت بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد
بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یا بی از و ، گاه پوست
سرت گر باید با برسیاه سرانجام خاکست از وجایگاه (ص۵۲)
دیگر جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را به نزدیکش آرزم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس وليكن نه جوید خود آرام کس آثار این گونه اندیشه در شاهنامه عموماً فراوان است ، که به پیروی آن ، این بدعت نزد همه شعرای ایران درجه قبول یافته ، ولی ما با تعجب می بینیم که گاهی فردوسی به تکذیب و ابطال آن هم پرداخته ، که محرک این عمل او را تنها " عقاید اسلامی " باید پنداشت، چنانچه در ذکر کیکاوس گوید :
گمانش چنان بد که گردان سپهر به گیتی مرا و رانمود است چهر
ندانست کین چرخ را پایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچاره اند چه با سعد و نحس اندوسیاره اند
اینچنین تردید مؤثرات فلکی در یک موقع دیگر هم بنظر می آید که شاعر گوید:
یکی دائره آمده چنبری فراوان در آن دائره داوری
اگر چرح را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان گزین دانش آگاه نیست به چون و چرا سوی او راه نیست
هنگام قتل یزدجرد واپسین تاجدار عجم ، فردوسی گوید :
ز خاک آمد و خاک شد يزد جرد چه گوئی تو زین برشده هفت گرد
چو از گردش او نیایی رها پرستیدن او نیارد بها
بیزدان گرای و بد و کن پناه خداوند گردون و خورشید و ماه
جای دیگر به آسمان خطاب شکایت آمیز بسیار گرم دارد :
الا ای برآ و رده چرح بلند ! چه داری به پیری مرا مستند ؟
چو بودم جوان، بر ترم داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی
به کردار مادر بدی تا کنون همی ریخت باید برنج تو خون
فا و خرد نیست نزد تو پراز رنجم از رای تاریک تو
مرا کاش هرگز نه پرورده یی! چو پرورده بودی نیازرده یی!
هر انکه کزین تیرگی بگذرم بگویم جفای تو یاد آور
بنالم ز تو پیش یزدان پاک! خروشان بسر بر پراگنده خاک
چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای مرد گويند : بیگزند !
چرا بینی از من همی نیک و بد ؟ چنین ناله از دانشی کی سزد ؟
تو از من بهر باره بهتری ! روان را بدانش همی پروری !
خور و خواب و رای نشستن تر است به نيک و به بد راه جستن تر است
بر این هر چه گفتی مرا راه نیست خورو ماه زین دانش آگاه نیست
من از آفرینش یکی بنده ام پرستنده آفریننده ام
نه گردم همی جز بفرمان اوی نتابم همی سر ز پیمان اوی
از آن خواه راحت که این آفرید شب و روز و آیین و دین آفرید
چوگوید بباش آنچه خواهد بده است کسی کو جزین داند او بیهده است
یکی آنکه هستیش را را ز نیست به کاریش فرجام و آغاز نیست
جزا و را میخوان کردگا ر سپهر فرو زنده ماه و ناهید و مهر
بیزدان گرای و بیزدان پنها بر اندازه رو ، هرچه خواهی بخواه
و زو بر روان محمد د رود بیا رانش در هر یکی بر فزود
این اشعار لب لباب اندیشه فلسفی و دینی فردوسی است. با وجود یکه وی ذوق فلسفی را بتمام و کمال دارد ، ولی چنین بنظر می آید ، که فلسفه او را هیچگاه به تسلی و اطمینان کلی نرسانیده است .
هنگامیکه کتاب شاهنامه را می کشاییم و دران عناوين ستايش خرد، ستایش روح بیان آفرینش جمادات و نباتات وحيوانات و انسان و افلاک وآفتاب و ماهتاب رامی خوانیم ، یک تن شاگرد افلاطون و ارسطو که بر تمام روايات دبستان یونان احاطه دارد بنظر ما می آید که نکات دقیق حکمت و فلسفه را بزبان فارسی ترجمانی میکند ، سگر هنگا میکه منازل شاهنامه راطی میکینم ، توده برفی فلسفة يونان، از تابش آفتاب آن گداخته و از نظر ناپدید میشود و بجای آن فردوسی دیده میشود ، که در عالم يأس وقنوط و آلام ، از دنیای حکمت و فلسفه اعتزال کرده و خود را به آغوش "دین" می اندازد .
علت روگردانی فردوسی را از فلسفه در دوچیز باید جست :
نخست: هستى واجب الوجود ، که همواره مورد بحث فلاسفه بود و شاعر ما به این گروه میگوید :
آيا فلسفه دان بسیار گوی ! نپويم برا هی که گویی بپوی
ترا هر چه بر چشم بگذرد بگنجد همی در دلت با خرد
چنان دان که یزدان نیکی ده اش جز آنست و زین بر مگردان منش تو گر سخته یی راه سنجیده پوی نیاید به بن هر گز این گفتگوی
همه دانش ها به بیچار گیست به بیچاره گان بر ، بباید گریست
همیدان تورا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست بیکدم زدن رستی از جان و تن همی بس بزرگ آبدت خویشتن همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو
نخست از جهان آفرین ياد کن پرستش برین یاد بنیاد کن
کزویست گردون گردان بپای هم اويست بر نیکویی رهنمای
در یک مورد دیگر شاهنامه، این موضوع فکری را چنین روشن میسازد :
کنون ای خردمند بیدار دل ! مشو در گمان ، پای درکش زگل
چه گردن با ندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش وداوری
ترا ترا کردگاریست پروردگار تو یی بنده کرده کردگار
نشايد خور و خواب با او نشست که خستو نباشد نیزدان که هست
دلش کور باشد زبان بیخرد خرد مندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک ز دانش مکن خويشتن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جانر انگارندها وست
جهان آفرید و مكان و زمان پی پشه خورد و پیل ژیان
خداوند كیوان و خورشيد الخ .........................................
دوم: فردوسی علت وقایع روز مره مانند نیکی ، بدی ، راحت ، آرام ، بد بختی ، نیک بختی ، داد و بیداد و جواب تمام پرسشها را از فلسفه میخواهد. ولی سلسله علت و معلول او ضاع زندگانی را فلسفه جواب داده نمیتواند . مثلا وی وقایع خونین قتل یزد گرد آخرین تاج ایران رامی شنو د و به فکر عمیقی فرو میرود که آیا این قتل را داد بگوید یا بیداد؟ حق بشناسد بانا حق ؟ چون فلسفه جواب مقنعی نمیدهد و اگر هم پاسخی ،گوید مبهم و درخور اطمینان نیست و مشکل او را حل نمیکند ، پس میگوید :
چنین داد خوانيم بريزدجرد ؟ وگر کینه خوانیم زین هفت گرد ؟
و گر خود نداند همی کین و داد مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
و گر گفت ما را سخن بسته گفت بماند همی پاسخ اندر نهفت
در چنین مواقع دانای طوس بدامن دین دست می یازد . مثلا در آغاز داستان سهراب شاعر ماحسب معمول در تفکر فلسفی مستغرقست . علت این اندایشه وی قتل سهراب نوجوان و مرگ نا بهنگام اوست. آیا این واقعه را داد باید گفت یا بیداد؟ وی گوید :
اگر تندبادی براید ز كنج بخاک افگند نا رسیده ترنج
ستمگاره خوانش ار دادگر هنرمند گویمش اربی هنر ؟
اگر مرگ دادست بیداد چسیت؟ زداد این همه داد و فریاد چیست؟ از ین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز بکس وا نشد این دراز باز
برفتن مگر بهتر آیدت جای چو آرام گیری بدیگر سرای فردوسی میداند که اگر موت نبودی و سلسله توالد و تناسل هم جریان داشتی، پس بر زمین برای اقامت انسان جایی نماندی :
اگر مرگ کس را نیو بار دی زیرو جوان خاک بسیاردی؟
وی سلسله سخن را دوام داده در آخر باین نتیجه میرسد که همه "داد"
است :
اگر آتشی گاه افروختن بسوزد عجب نیست زو سوختن
بسوزد چو در سوزش آید درست چو شاخ نوازشاخ کهنه برست
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد زبرنا و فرتوت باک
جوان را چه باید بگیتی طرب که نی مرگ را هست پیری سبب
درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ قضاگر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست چوداد آمدش بانگ و فریاد چیست؟
مرگ هر چند انصافست و داد است، ولی ظاهراً مرگ جوانی " داد " نیست
چون فلسفه این عقده را کشوده نمیتواند ، فردوسی ناچار به "دین" رجوع و دین بگوش او این آواز میرساند که این راز خدایست و بیرون از دسترس اندیشه انسان! اگر میخواهی ایمانی بسلامت ،بری این وسوسه ها را از دل بیرون کن !"
برین کار یزدان ترا را ز نیست اگر دیو با جانت انباز نیست
جوانی و پیری بنزد اجل یکی دان چو در دین نخواهی خلل
دل از نور ایمان گر آگده یی ترا خامشی به که گوینده یی !
پرستش همان پیشه کن با نیاز همه کار روز پسین را بساز
بگیتی دران کوش چون بگذری سر انجام اسلام با خود بری !