حکایت ۴
مالكيث دينار گوید: وقتی از زاویه بیرون آمدم، در بازار بصره برآمدم. در بازار کسی ندیدم و درهای دکان بسته دیدم پرسیدم که چه افتاده است ، که بازارها خالیست؟
گفتند : خلق رفته اند تا دعا گویند تا باران آید. گفتم مرا مرافقت باید کرد مسلمانانرا به نمازگاه شدم، خلق را دیدم سرها برهنه کرده و چشمها پر آب دستها بر گرفته و زاری میکردند و یکی را دیدم از دور جامه بطالان در پوشیده و میخندد. از مردمان پرسیدم که این چه کس است برین صفت؟ گفتند : ما این را هرگز ندیده ایم ، اکنون می بینیم .
گفتم : امر معروف بر من واجب شد به نزدیک وی شدم.
گفتم : السلام علیک!
گفت : وعليك السلام یا مالکث !
من تعجب بماندم گفتم: میان من و تو معرفتی نبوده است ، این اول دیدار است، نام چه دانستی؟ گفت: جالت الارواح فى الملكوت فوقعت المعرفة بينى وبينک باذن الحى الذى لا يموت . قلت : مشبه كلامک كلام العارفين وثيابک ثياب البطالين .
گفتم : در سخنت می نگرم سخن عارفانرا ماند و جامهات جامه فرعون انرا ماند مرا گفت: قرآن دانی! این آیت :برخوان قبل متن حرم زينة الله التي اخرج العباده والطيبات گفتم: من در تو متحیر شدم ، مرا نگویی که تو کیه ؟ وترا که خوانند ؟ گفت: مرا نامها بسیار است : انا الشرقى وانا الغربى وانا البرى وانا البحرى وانا الارضى وانا السماوي واسمى خضر وكنيتي ابو العباس. گفتم او را ، مرا بگوی! در این حال که این مردمان مینالند، تو شادی مینمایی! و طرب میکنی این طرب تو از چیست؟ گفت من كثرة رحمة الله ، هر چند زاری بیش میکنند این خلق ، رحمت بیش می بارد . ترا معلوم که رحمت بر مقدار نیاز بنده میفرستد. هر چند خزینه رحمت از رحمت موج می زند ولیکن نیاز بنده در باید
مثالی بگویم : مادر را بر فرزند طفل شفقت بود وليکن تا فرزند نگرید، شیرش ندهد .
مادر را شیراز بهروی بود ولیکن (تا) نیاز فرزند نبود و گریانی وی نبود، شیر بوی نرسد.
في بيان الخدمة والحرمة
شریعت پردۀ طریقتست ، طریقت همه حرمتست ، و شریعت همه خدمتست. شریعت آشکارا و حرمت پوشیده . حرمت صفت روح دارد و خدمت صفتِ کالبد . از دو یکی آشکارا و یکی پوشیده. کالبد که شایسته کارها شود، بروح شایسته شد، و بار خدمت که توان کشید بروح توان کشید . چنانک کالبد : واسطه روح شایسته خدمت آید ، خدمت بواسطه حرمت ، شایسته حضرت آید . چنانکه روح سابق بود بر کالبد. حرمت سابق بود بر خدمت.
روح بود و کالبد نی. حرمت بود و خدمت نی حرمت از خدمت جدا ، وخدمت از حرمت جدا. ابلیس را خدمت بود و حرمت نی. و آدم را در بهشت حرمت بود و خدمت نی . چنانکه روح از کالبد مستغنی نی ، کالبد روح روح . حرمت نیز از خدمت مستغنی نی .
خدمت حرمت حرمت. جهاد نفس در خدمتست و نهایت جهاد نفس آنست که مردرا بشهادت رساند . و نهایت جهاد روح مرد را به مشاهدت رساند. خدمت نسخ پذیرد ولیکن حرمت نسخ نه پذیرد، هرگز بساط حرمت در نوشته نشود .
این همه بی حرمتیها از انست که خلق درین حیات ، فانی را در آویخته اند و برین حیات عاشق شده ، و تا نگاه کنی ، این حیات را بمرگ رسوا کنند. و این لباس حیات را از سر خواجه بر کشند بقهر .
پیش از آنکه تیغ قهر عزرائيل بتو رسد، لباس حیات را پدرود کن! زنخ خود بدست خود ببند و نماز جنازه خود را خود گزار.
چون عزرائیل رسدگویی : مرحباًبک! من در انتظار توام ، زمان تا زمان آواز کوس رحیل بگوشت رسد و بمركبت نشانند که عنان آن مرکب بدست تو نبود و بمنزلت فرود آورند که دران منزل مونس نبود. اگر فضل مولا دریافتی خود نیکث .بس اگر نی هلاک از تو برايد . الهی با ما بفضل خودکار کن !