دردی
شاه دردی ازطبقه علمای روحانی –مولد ومدفنش جرم بدخشان است تحصیل علوم متداوله وکسب طریقه رادربخارانموده بقیة العمر دروطن خود به تدریس وتلقین مشغول بوده .اکنون مزارش درجرم مشهور بشاه دردی ومرجع زائرین است. ازآثارش تنها یک مثنوی بنام معراج نامه بدست آمد که ازآن چند بیت انتخاب شد ویک غزل ازیک بیاض قلمی که درماورالنهر قلمی شده گرفته شد.
انتخاب از معراج نامه شاه دردی بدخشی
حمد بیحد خدای دانا را
ملک وقادر وتو انا را
نه ازل واقف بردایت او
نه ابد کاشف هدایت او
نور خورشید ظل انوارش
نه فلک نقطه زپر کارش
ذات او باعث صفا همه
هست قائم باو حیات همه
اول ازا بتدای او آخر
آخرا زانتهای او قاصر
مظهرت ذات اوست عالم وهم
لیک بیرون بود زدانش وفهم
بی نمونی که نیست فرزندش
کنه اواز خیال مادرورست
چشم خفاش نزد خود کور است
وسعت آباد سقف نه گردون
هست ازخامه اش چونقطۀ نون
اوست شاه وباختیار خود است
بتما شاگۀ بهار خود است
خیز ساقی بیار جام شراب
که گدازان بود دلم چو کباب
بتمنای نعت پیغمبر
خامه آسا کنم قدم ازسر
ای وجود تو باعث هستی
آسمان بردرتو درپستی
اول ابتدای هرایجاد
آخر انتهای هراولاد
آفتاب سپهر ملک یقین
داده پر تو بچرخ علیین
رونق گلشن جهان ازتو
زینت سقف آسمان از تو
تکیه گاهت سریر کون ومکان
دستگاهت تجمل دو جهان
خسرو ملک کائنات توئی
سبب خلق ممکنات توئی
خط والنجم وصف معراجت
نقش بسم الله هم بود تاجت
یا رسول عرب نبی عجم
افضل انبیاء شفیع امم
«۲۴»
بتو این نام های سرمد شد
حامد واحمد ومحمد شد
تحفه آورده رنگ زردی را
که شفاعت کنی تو«دردی»را
خیز ساقی بجام فکر وخیال
ریزازمو جۀ شراب زلال
که کشایم لب ازسخندانی
بازبندم بنعت اوثانی
آنکه تامش نه برد بی است
شمع ایمان محمد عربی است
شرف پشت وروی کون ومکان
عزت وآبروی هرد وجهان
تکیه اش تخت قاب قوسین است
شهسوار فضای کونین است
پادشاهی که تاقدم زده است
برسرنه فلک علم زده است
ازمی نعمت اوچو کردم نوش
ذره ام گشت آفتاب فروش
خیز ساقی شراب ناب بیار
ازگداز دل کباب بیار
که کنم درد جان خویش علاج
باتو سازم بیان شب معراج
شبی چون روز وصل تابان بود
گاوزیر زمین نما یان بود
ظلمت ازوی هزاروادی دور
کوه ودشت وزمین پیدا نور
بود کوکب بآسمان چون بدر
موج میزد بهرطرف شب قدر
خیمه زد درجهان بهشت نعیم
گشت روی زمین چو تابۀ سیم
خیز ساقی واز شراب شهود
ریز با رد دیگر بجام وجود
که رسانم بقدسیان پیغام
یابد آغاز کار شان انجام
اندران شب بکشور افلاک
همه بودند انتظار بخاک
که بصد ذوق امررب جلیل
گشت نازل بجانب جبریل
خوش همان کس که خالق علام
طالب اوشود بدین اکرام
گفت پیغام حق چو روح امین
لرزه افتاد درنهاد زمین
بعد ازآن گفت جبر ئیل امین
کای قدت طو بی بهشت برین
راست کن قدسر وسیما را
برکاب براق نه پا را
خاست احمد زروی سجاده
دید بردر براق ایستاده
خیز ساقی شراب لاهوتی
ریزد رجام طبع ناسوتی
که سخن همچو بحر جاری شد
مصطفی درپی سواری شد
رباعی:
لب گفت درین زمانه سرپوشی به
عقل آمده گفت کار می نوشی به
(دردی)بهمین دوفکر درحیرت بود
دل گفت از این میانه خاموشی به
غزل:
چنان بیطاقتم دارد سرزلف سمنبوئی
که آتش می جهد هرگه که ازدل میکشم هوئی
بتی دارم که جنت داغدارد ازگل رویش
بود خضر ومسیحا برسر کویش دعا گوئی
نمک پروردۀ داغم ندارم حاجت مرهم
هزاران زخم بردل دارم ازتیغ دوابروئی
درایام جوانی هامن سرگشته چون مجنون
بیا بان گرد گردیدم بیاد چشم آهوئی
سپند مجمردل ناله شبگیر می گردد
درآن میدان که آید برسمند ناز بد خوئی
دل معشوق ازچشم ترعاشق شود روشن
بود سبزومنور سبزه ازآب لب جوئی
دوعالم رافروخواهد گرفتن بوی مشک چین
اگر بکشاید آن دلبریزتارزلف یک موئی
ازآن روزی که درایام«دردی»پای بنهادم
تمام عمر کردم صرف بایاد گل روئی