32

حکایت

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

آن سیاح فرنگی که در بین وحشیان مجله را میخواند 

جیمز آن دانشور قرن فنون 

صاحب تدقیق و تحقیق فزون 

او همی گوید که سیاح فرنگ 

کرد بین وحشیان چندی درنگ 

آن سیاهانی که در دنیای نو 

خالی از تهذیب و دانش‌های نو 

 با کمال وحشت و جهل و ضلال 

میگذارد عمر خود را در و بال 

در میان مردم وحشی صفت 

او همی دیدی کتاب معرفت 

پیش چشم وی همی بودی کتاب 

می نشستی در شعاع آفتاب 

ابلهی زان وحشیان بر خرد 

مدتی می دید مرد با خرد 

او چه می‌دانست ماین مرد عجیب 

از کتاب و دیدنش دارد نصیب 

او چه می‌دانست تحریر و نوشت 

زان که بودی آدم وحشت سرشت 

روح وحشی از کتاب و از قلم 

از علوم و دانش و فن امم 

می نباشد آشنا از این و آن 

می شمارد لهو و باطل بیگمان 

تا نداند ابلهی حرف و قلم 

کی گذارد در شناسائی قدم 

او شناسد آب و خاک و دشت و راغ 

از کتاب و دانشش باشد فراغ 

روح او آگه نباشد از بهی 

او چه داند ماجرای فرهی ؟ 

می نه بیند چشم او جز خاک و گل 

کی سراید نغمه ای از سوز دل 

دل درون سینه اش تارو نژند 

در میان آب و گل افتاده بند 

نی نصیبش دانش و علم و فنون 

جان وی در تیرگی ها واژگون 

همچون حیوانی بود وی را حیات 

حق دهد ما را زحال او نجات 

می پرستد چوب جنگل، سنگ کوه 

دارد اوضاع عجیبی این گروه  

بی نصیب از فیض نطق اوست 

آدمی را شیوۀ نطق نکوست 

گر نبودی نطق، کی آدم شدی 

کی بدربار خدا محرم شدی ؟ 

ریخت نور لم یزل بر مشت خاک 

علم اسماء برد مارا از مغاک 

باز گردم سوی مطلب ای عزیز 

ایکه داری قلب و جان با تمیز 

قصۀ وحشی بتو گویم دگر 

داستانی همچون قند و نیشکر 

در میان همرهان خود سرود 

قصه مرد و کتابش را نمود 

گفت گویم با شما ای همرهان 

چیز نو از مرد سیاحی چنان : 

می نشیند در ضیایی آفتاب 

او همی بیند بسوی آن کتاب 

می ندانم اندرین سر دگر 

جز فزود قوۀ چشم و بصر 

چشم او روشن ز نور این دوا 

مردمانش گیرد از وی هم ضیاء 

وه چه اکسیر و زهی کحل البصر 

چشم وی را زو بود نوری دگر 

چشم ما تاریک و تارو هم کدر 

او بود بس تیز بین اندر نظر 

ما چو کوریم او بود بینا، بصیر 

ما چو طفل و او بود دانا و پیر 

او بود دارای شمشیر و تفنگ 

میرود در جنگ و شیر آرد بچنگ 

ما ز بیم و ترس این نوع عجیب 

در میان جنگل و کوهی غریب 

چشم ما روشن شود گر زین دوا 

میرساند ما بیایم اعتلا 

لاجرم ای همرهان، ای دوستان 

ای عزیزان همدان مهربان! 

باید این اکسیر آوردن بکف 

تیر امیدی فگندن بر هدف 

روز دیگر چون بر آمد آفتاب 

مرد سیاحتی بیامد با کتاب 

یکطرف بنشین و دفتر را کشود 

مدتی شد بر کتابش سر فرود 

نا گهان آن وحشیان  پر خطر 

با هیا هوی هجوم از بام و در 

آمدند‌از بهر یغمائ کتاب 

هر کسی را یکورق کردی نظر 

هر ورق شد پاره پاره ارمغان 

تا فزاید نور چشم دوستان 

بعد از آن گر وحشی ایران ارزمد 

اندکی تکلیف و آسیبی رسد 

دارهای کاغذی مالد به عین 

تا زهد از رنج و درد و عیب و شین 

این بود یک جلوه ای از وهم و ظن 

نی حقیقت را بظن باشد وطن 

حق دگر اوهام و ظن باشد دیگر 

کی بنور حق رساند ظن بشر 

تن چو وحشی جان بود مرد بصیر 

آگه و بینا و دانا و خبیر 

می نداند وحشئ سر کتاب 

کورکی داند شعاع آفتاب 

کی رسد فکرش بسر علم و فن 

کی رسد از آمده تخمین و ظن 

ماده باشد تار و تاریک و کیف 

می پرستد ماده را مرد سخیف 

ماده کی داند فروغ جان و روح 

مایۀ کام و ظفر سر فتوح 

جان ما اگه ز ذوق عشق حق 

از کتاب عشق وی گیرد سبق 

طفل ما در مکتب اسرار جان 

ز ابجد عشقش سبق خواند، چنان 

تا بداند راه کشف نور وی 

پر فروزد ماده اش از نور وی 

ماده باشد موجد و هم و ضلال 

نور جانش میرساند تا کمال 

ذره باشد  ماده و جانش چو خور 

ذره ها پرورد مهری کبریاء 

گر نبودی تابش انوار جان 

مادۀ تاریک کی گشتی چنان 

کی شدی دانا اسرار علوم 

منبع انوار آثار علوم 

تاج فخرش علم آلاسما بود 

از خلافت منصبش اعلا بود 

نور جانش می برد تا کوی دوست 

تازگی بخشد ورا از وی گزند 

همچو آن وحشی نداند سر خط 

سر کاغذ را می شمارد این نمط 

تا شود افزون و را نور بصر 

نور چشمش بر فزاید در نظر 

سر خط را می شمر چون سر جان 

ماده وحشی چه داند اصل آن 

ما چو وحشی روح ما از ما بلند 

فارغ از دنیای پر شور و گزند 

او برد مارا به اوج آسمان 

ما به بند ماده افتاده چنان 

کز ره وحشت ز فرط ابلهی 

می نباشد هیچ کار آگهی 

از عروج جان و سر ارتقا 

از بهشت دلکشای جان فزا 

می تپد دلهای ما در شوق آن 

تا بپرد بر فراز آسمان 

اندران در بار و عرش کبریا 

بشنود از هاتف غیبی صدا 

السلام فادخلواها خالدین 

قطره باشد وصل دریا اینچنین 

جان ما اندر جهان آب و خاک 

از المهای فراقش سینه چاک 

او همی نالد بیاد آن وطن 

اوفتاده در جهان اهرمن 

او همی گرید بشوق نی ستان 

نیست بیهوده صدایش جانستان 

می سراید نغمه های دلنشین 

از جان صدا خیزد چنین 

کزنیستان تا مرا ببریده آمد 

از نفیرم مرد و زن نالیده اند