138

مجسمۀ بامیان

از کتاب: سرود خون

تا کجا در کهنه طاق قرن ها

با تن خسته بپا استاده ئی 

تا بکی خاموش و مبهوت و حزین

در دل ویرانه ها استاده ئی 

تا کجا ای عبرت لیل و نهار 

نسلها از چشم تو گم کشته اند

در خلال کینه ها و جنگ ها 

کاروانها کاروانها نا پدید

در دل این دره ها این سنگ ها

لیک تو استاده یکپاه استوار 

آبگون سیار ها از آسمان

در شگفت از روزگارت مانده اند

رود ها در سینه های کوهسار

داستانها از شگوهت خوانده اند

تو برهنه مانده در پایان کار 

یاد ایامی که از آوازه ات

گوش این گردنده گردون کر شدی 

خازن این معبد نیلی رواق

با قد خم هر سحر خم تر شدی 

تا کند گوهر بپای تو نثار

یاد ایامی که می آمد زچین

شال زرتار جهان آرای تو

می فرستادند از اقصای هند

تا جداران مفرش دیبای تو

تا نباشد بر سر راهت غبار

آن خجسته روزگاران ای  دریغ 

در شکنج و چین گیتی شد نهان 

هم قدر رویاند نکبت از زمین 

هم قضا بارید سنگ از آسمان 

جای گل سر زد ز باغ عیش خار

ای کهن معبود سنگین تن دگر

پایه های عرش تو لرزان شده 

دیگر آن خورشید اقبال و شکوه

در ورای ابر ها پنهان شده 

چرخ تاریک و زمین گردیده تار

شمع اقبال تو گردیده خموش 

معبد امید را در بسته اند

نقش تقدیر تو واژون کرده اند

وان طلسم بخت را بشکسته اند

دیده نابینا و تن گردیده خوار 

در دل این کوهسار هولناک 

زیر این افراشته طاق کهن

در چه می بینی که استادی بپا

از که می ترسی  که نگشایی دهن 

باکیت صلحست و با کی کار زار 

آدمی این بت تراش بت شکن

خود بتان بتراشد و خود بشکند

گاه ساید بنده سان سر بر زمین

گاه خود کوس خدایی می زند

گه تراشد بنده گاهی کردگار 

بازگرد ای رهنورد راه بین

در دل آن سنگها شو در حجاب

رو بپوش از جلوه گاه دیده ما

چشم بند از نور ماه و آفتاب 

تا نگیرد خاطرت از ما غبار

ناشناس موقف انسانیند

این قمر آوارگان چرخ گیر

جسته اند از دور نور اختران

کشته از نزدیک انوار ضمیر

آسمانش روشن اما سینه تار 

عشق مرد و مهر مرد و مردمی 

غوطه در دنیای خون داریم ما

دست و پای عقل در زنجیر شد 

با همه دانش جنون داریم ما

از رۀ دیوانۀ خود را دور دار