مجنون شاه

از کتاب: یادی از رفته گان

سید فخر الدین مجنون مشهور به مجنون شاه (رح) ولد حاجی سید هاشم شاه (رح) در ۱۲۴۲ ق ه در ده افغانان کابل متولد شد . پدرش مرید شاه نیاز (رح) بود و بالا خر در طریقۀ چشتیه و قادریه ارشاد و با مر پیر درده افغانان کابل به مسند ارشاد نشسته.

مجنون از عمر هفت تا بیست سالگی از عملای عصر تحصیل قال نمود از پدر درس حال گرفت .

قرار گفتۀ بلبل شاه سجاده نشین مجنون شاه در عالم طفولیت حرکات مجذوبانه از وی دیده میشد پدرش اورا مجنون شاه خطاب کرد و باین لقب شهرت یافت و بالاخره در اشعار مجنون تخلص اخیتار نمود . در بیست سالگی پدرش برحمت حق پیوست و او بجای پدر بمسند ارشاد نشست و چهل و سه سال طالبان راه خدا را تعلیم و تربیه نمود.

بتاریخ هشتم ربیع الاول ۱۳۰۵ ق در ساعت یک شب شه شنبه برحمت حق پیوسته و در محوطه سمت شرقی خانقاه خود بخاک سپرده شد مرقدش زیاترگاه  عام و خاص است و مسجدش تا هنوز بنام مسجد مجنون شاه شناخته میشود.

مجنون شاه دیوان ضوفیانه از خود بیاد گار گذاشته که حاوی غزلیات و مخمسات و ترجیعات و قطعات در یکصده و چهل و هشت صفحه میباشد و نام این دیوان (بوستان خیال ) است .

در ۱۳۲۸ ه شیخ الهی بخش تاجر آن را در مطبع حمیدیۀ لاهور باشارۀ بلبل شاه سجاد نشین مجنون شاه (رح) طبع نموده و این دیوان در هر صفحه مشتمل بر ۲۱ سطر است .

چهار کتاب دیگر نیز نوشته عین الشق , ظهور الوحدت ع فقر نامه مجموعل اشعار که عبارت است از ترجیعات و مخمسات و قطعات مستزاد – قطعات تاریحیه و اینک برخی از اشعار مجنون شاه :

بسکه از جان و صالش بیخود و دیوانه ام

نه زخم دارم خبر نه واقف از پیمانه ام

مست دیدارم مپرس ای همشنین از من دگر

کین زمان از ساغر سرشار او مستانه ام

گر دو صد زخم پیاپی بر جگر آید مرا

کی کشم اه در طریق عشق او مردانه ام

در ره تقوی مپرس از من که من مجنون شدم

در میان عاشقان از شور او افسانه ام

تا اسیر شکن زلف دو تا گردیدم

بیخبر از سرو از گردش پا گردیدم

از فراق گل دیدار تو در گلشن دهر

همدم بلبل پر شور و نوا گردیدم

در دل خویش خیال قدتت ای سرو سهی

آنقدر نقش به بستم که فنا گردیدم

عاقبت سوزش عشق تو مرا مجنون کرد

در همه مرد و زن انگشت نما گردیدم

بیتی چند از ترجیع بند مجنون شاه کابلی

در دلم سر غیب پیدا شد

نطق جانم زعشق گویا شد

ارغوان دلم زپرده نواخت

مطرب شوق در نواها شد

بهر دیدار و عدۀ میثاق

موسی دل بطور سیناشد

این سخن چون بگوش دل برسید

سمع عقلم شنیدو شیدا شد

نیست جز یار باطن و ظاهر

نسبتی اوست اول و اخر