129

پیکر تصور

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016

شبی تنها نشستم در کنار رود تنهائی
ز سنگ مرمرین صبر
 اندر کارگاه یاد های تو
ترا با تیشۀ فکرم
میان خانۀ آئینه بندان دو چشم خود
 ترا شیدم

ترا همچون غزل سر تا به پا
از بهترین واژه ها ساختم
نبودی جز گمان واهی و سنگ شکیبائی
ترا من خلق کردم با دو دست جادو اندوزم
رخت را آفتاب، چشمت غزال و آن لبانت را
خم شرباً طهورا، از می رضوان نامیدم
ز نرمای بهاران از بر هر گل
 چیدم نازکی ها را
به روی گونه هایت با نسیم عشق پاشیدم
ز جام مرمر مه آن مئ کز نقره در بر داشت
دزدیدم

ز شهبال عقاب بخت
 یک پر مویک نقاشیِ بیرنگ، بر چیدم
کشیدم نرم نرم آن نقره گون می را
بروی هر سلول آن تن مر مر تراش تو
ترا ای بت نهادم در میان معبد قلبم
ترا با دست های خود پرستیدم
نیایش کردم و گفتم خدای من
ترا معبود دل ساختم
در غم خانۀ هستی
ترا دنیای خود ساختم
در خمخانۀ مستی
ز تو بیخود شدم، دیوانه گشتم
 تا سما رفتم

بدورت گشتم و رقصیدم و از پای افتادم
ز تو مدهوش بودم
 تا شنیدم هُم هُم آواز
سپاه مژه درب دیدگانم را درید از هم
هجوم  سیل آسایی کسان
سر پیش پایت داشت
تو ای مغرور، ای  حق ناشناس
 معبود من بودی
ترا این شان و این شوکت
ترا جاه و جلال و نام از من بود
...نه بر این بی خدایان
که هوس از عشق نشناسند
ترا معبود خود نامیده بودم از به جای سنگ
نه این دنیای پر از رنگ
......ولی افسوس
ولی افسوس، دیدم عشق بر تو جز متاعی نیست
به پایت هر سری خم شد؛ عبادت شد
ترا شأن و شرافت شد
مرا چون تو فقط یک بود
ترا چون من هزارانی
گدازعشق زد آتش سرا پای وجودم را
گریستم، ناله کردم شیون و فریاد های تلخ
ز بند اشک بستم چشم هایم را
گرفتم تیشۀ اندیشه ها و تاختم بر تو
چنان کوبیدمت کز شدت ضرب دم تیغم
.....به روی خاک پاشیدی


*****

خدای من چی کردم من ؟
ترا با دست های خود شکستم من
.....خدای من ببخش بر من
تمام ذره هایت را به روی مژه های خویش مالیدم
کنار ذره ها بنشستم و عذر خطا کردم
رسید از پای تو تا عرش فریاد و نفیر من
شکستی تو
شکستی  پیکر  سنگینه ات
 پاشید  در معبد
و من هر ذره ات را پیشرویم
یک خدا کردم