129

بر باد رفته

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


تا کی دلا از عشق او افغان بیجا میکنی

پروانه سان گِرد رخش گردیده آوا میکنی


در آتش جان سوختی، خاکسترت برباد رفت

بُردَت ز یاد و بازهم وصلش تمنا میکنی


مهمان چشمت گشته، شد مسکن گزین جان تو

جانت بسوخت و با غمش زخمت مداوا میکنی


تا کی خیالاتش به سر داری و از خود بیخبر

تا کی به یادش این همه فریاد برپا میکنی


از دیده خونآبت روان در انتظار دیدنش

تا کی بگو از درد هجرش دیده دریا میکنی


«واهِب» ترا پندی دهد بر گفته هایش گوش ده

کز قیل و قال آخر بِدان، خود را تو رسوا میکنی