سودای عشق

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

نگارم وصل برجان میفروشد

عجب دارم که ارزان میفروشد

نگاهش هر زمان صد ساغر می

ببزم باده نوشان میفروشد

لب لعلش بهنگام تکلم

همه لؤلؤ و مرجان میفروشد

بکفر زلف هندوی سیاهش

مسلمان دین ایمان میفروشد

بخاک پای او کاب حیات است

فلک خورشید تابان میفروشد

بدیدارت اگر روی تو بیند

زلیخا ماه کنعان میفروشد

بشوق مقدمت ای شاه خوبان

دو دیده در غلطان میفروشد

خوش آن عاشق که در سودای معشوق

رومال و دل و جان میفروشد

کجا « محجوبه» خاک آستانت

بتخت و تاج خاقان میفروشد