بهری

از کتاب: یادی از رفته گان

نورالحق«بهری»پسرمولیناعبدالحی ولد مولیناعبدالقهار-در۱۲۷۷ق ه درمحل سنگیون درواز تولد یافته است. بهری یکی ازعلمای مبرزی است که در درواز وهم دربخا راازافکار ونظریات جهان قیمت داروی استفاده می نمودند این عارف کامل طوری که درعالم علم وفضیلت زنده است درعصر حاضر هم نظر به عدم تغیربرخی نظریات واحساسات عرفانی اش موجودجلوه می کند، علوم متداوله رادرنزد پدر بزرگوار خود الی سن ۱۴و۱۵فراگرفت وبعد ازآن که عملا درجۀ ذکا واستعدادش غلبه جست)والدش اورا  بعالم معروفی که به مخدوم اعلم شهرت داشت سپرد-درفرصت کم طوری روزنه های علم بروی بازشد که تمام علوم وفنون بنظرش آسان گردید مخدوم برای والد بزرگش بشارت داد که مخدوم نورالحق استعداد قوی ومعلومات کافی دررشته های علوم پیدا کرده ودربعضی مسایل ازقبیل ریاضی حکمت فلکیات هندسه ،منطق فلسفه وغیره برمن غالب می آید(واجازۀ رفتن اورابه بخارا حاصل کرد-درسال ۱۲۹۹قمری باجازۀوالد خود رهسپار بخارا شد.حین ورود خود بانجا به مدرسۀ کوکلتاش شامل تحصیل گردید . درضمن تفحصی که ملاهای آنجا درباب وی نمودند فهمیدند که این همان مخدوم نورالحقی است که قبل ازرسیدنش دربخاراشهرت یافته بود.در۱۰سال بصورت متمادی درین مدرسه تحصیل وتدریس کرد ،علمای زیا دی ازدور ونزدیک باطراف اوجمع می شدند،اخیرأ (شهرت علمی وی درآن جا طوری بلند شد که علمای آن دیار بروی رشک برده خواستند،بهرترتیبی که باشد،ازبخارابیرونش کنند چون تعداد معاندین وی می افزود ودرمقابل آنها پنجه نمی داد درسنه ۱۳۰۹هجری قمری به درواز بازگشت،مدرسه زیبای تعمیر کرد وبه تعلیم وتدریس پرداخت، هرسال چندین نفرازمدرسۀ اش فارغ میشدند.اگر مشکلاتی درمسائل دقیق میان علما بوجود می آمد وازحل آن عاجز می شدند به بهری رجوع میکردند واودلایل منطقی ومعقولی بایشان ابراز می داشت . طبع خداداد بهری به شعرگویی مایل بود وقریحۀ سرشار داشت، ویدرسنه ۱۳۳۴هجری قمری دراثر مرض امعادارفانی راترک گفته بعالم جاویدانی شتافت.

«انالله واناالیه راجعون».


مردنورالحق بهری آنکه بود استادکل

بود(حظ رحمت الله تعالی)سال فوت        ۱۳۳۴

اینک یک غزل اورابارباب ذوق اهدا می کنیم :

دل دیوانه بامشکین خطی تاآشنا کردم

سراپای وجودم لاله سان داغ جفاکردم

محبت داردم دورازشکوه غیرت آمیزی

جبین سجده فرسا دررهش چون نقش پاکردم

جنون ایجاد بودم ازنگاه رقت انگیزش 

زشور طالع اکنون کار مجنون ابتدا کردم

دلم خون شد زاستغنای آن نامهربان یارب

که دشنام می ندادم آنقدر اورا دعا کردم

بیاد عارض گلگشت شوخ بیوفا دیشب

چوبلبل درگلستان ازفراقش ناله هاکردم

رموز عشقبازی شیوۀ عشرت نمیداند

زخون دل فراش بستر خود بوریا کردم

برون رفت ازسرم سودای وصل جنت رضوان

کنون من عارض گلگون اورا مدعا کردم

شکیبائی ربود ازخاطر من شورهجرانش

چونی دوران هستی سربسروقف نوا کردم

ندارد اقتدار وطاقت دیگر«بهری»

مکن زینسان تظلم ورنه باحق دادها کردم