خطیب فوشنجی
صدرالدین نام داشته و عنوان ادبی او ربیعی است. در دورۀ فخرالدین که از سلسله کرتی ها است منادمت داشته است در روضة الصفا جلد چهارم صفحهٔ ۲۲۴ مینویسد که صدر الدین بنابر تکلیف امیر فخرالدین چندین وقت عمر خود را صرف نموده و کتابی برابر شاهنامه به نام کرت نامه در ذکر احوال ملوک غور به رشته نظم درآورد اما بنابر مداومت او به شراب و ارتکاب به منهیات همیشه از امیر متوحش و خایف بوده بر عطایای ملک قناعت نمی کرد و از افعالی که داشت اجتناب نمی ورزید. همواره با طبع پرشور و کله اتشینی به مال دولت اسراف مینمود و خزانه پادشاهی را اتلاف میکرد تا آنکه از هرات بدون اجازت فخرالدین بر آمده به قهستان رفت و در آنجا هم قرب و منزلتی نیافته خواست به عراق رود ولی امیر فخرالدین محض به غرض این که زبان ربیعی را در مجلس اعیان عراق به قدح و ذم خود موقع ندهد فرمانی به نام ربیعی صادر نموده و او را واپس به هرات دعوت فرمود و هم برای اطمینان او از خطر مواکید و میثاق مبر می نمود بیچاره ربیعی به وطن اصلی خود مراجعه کرد پادشاه در اول امر چنانچه شایسته شان او بود تفقد ،کرده امر نمود که تمام شعرا و فضلا به سلام او بروند میگویند روزگاری به همان و تیره به هرات گذرانید تا آن که مجلس باده را گرم کرده و جوانان همدم را گرد خود جمع نموده بود در حالی که پیمانه پر و خالی میشد پیمانه مغزش از نشئه شراب ارغوانی پر و از بادهٔ خرد خالی شده رفقا را بر مخالفت سلطان تشویق داده و معاهده ای راجع به انهدام مبانی امارت ملک فخرالدین با آنها نمود. امیر آگاه شد و بر احضارشان امر فرمود همه از سطوت دربار پادشاهی انکار ،شدند مگر که با کمال جرأت و دل آوری به آنچه گذشته اقرار نمود لهذا قرار ربیعی فرمان پادشاهی ربیعی بیچاره زندانی شد طبیعت آزادش از بند و سلسله زندان افسرده شد و با کمال ناکامی در آنجا کشته شد تاریخ کشته شدنش در اواخر صد ششم یا اوایل یا اوایل صد هفتم صد هفتم قمری بوده است. این چند بیت از آثار اوست یا ناله های زاری است که در زندان به خدمت سلطان نوشته و فایده ای به آن مترتب نگشته نگشته است و الحق طبع عالی و در عین علويّت روان داشته است.
از قصاید
تو همان گیر که اين يوم يقوم الروح است
آفریننده میان من و تو خصم و حکم
به پناه تو گریزیم به توبه به از آن
گوشه دامنت امروز بگیرم محکم
از منویات او
تاجورا تخت کیانیت هست
دست و دل ملک ستانیت هست
شاه ندارد چو تو گیتی به یاد
شاه ورای تو به گیتی مباد
قاعده دوده سنجر تویی
واسطه ملک سکندر تویی
دوده سنجر ز تو خواهد نوید
ملک سکندر به تو دارد امید
تاج کیان طرف غلامان توست
چرخ روان بنده فرمان توست
رأى تو سرمايۀ شمس و قمر
تیغ تو پیرایه فتح و ظفر
شمس و قمر رای تو را پیشکار
فتح و ظفر تیغ تو را جان سپار
به ز تو بر تخت کیی شاه نی
به ز منت هیچ نکوخواه نی
از همه غمهای جهان رسته ام
تا نبود بند تو پیوسته ام
بنده ام آخر ز چه بندم کنی
بهر چه در بند پسندم کنی
ملک ستانا ملکا خسروا
شیر دلا قلعه گشایا گوا
از خود و خنساز یکی یاد کن
داد کن از بهر خدا داد کن
یا به از این در کنف خویش گیر
یا ادبی کن که سر خویش گیر
روح پدر پیر مرا شاد کن
بهر خدا بندهای آزاد کن
جان چه ستانی که جوانم هنوز
دارم امیدی که بمانم هنوز
گر چه گزیدی به ایادی مرا
جان جوانی نه تو دادی مرا
شاه جوانی به جهان زینهار
آنچه ندادی مستان زینهار
حیف بود خون کسی ریختن
کش نتوان باز بر انگیختن
نامه بر آن نکته به پایان رسید
در ره طی باز به عنوان رسید
پس به در شاه فرستادمش
از خود و از بند خبر دادمش
شاه جهان خسرو جمشیدفر
برده ز شمشیر و ز خورشید فر
نامه من خواند ز سر تا به پای
وز سر اخلاص به فرهنگ و رای
دوده و قرطاس و قلم خواست زود
پاسخ از این گونه بیاراست زود
گفت که ای کشتنی ناسپاس
مسخره و ناکس و حق ناشناس
تو به جهان از چه سبب زیستی
هیچ نگویی که تو خود کیستی
نیست تو را روی رهایی ز بند
خواه کنون گریه کن و خواه خند
بند بساید پس از این پای تو
چاه بود تا به ابد جای تو