شام وداع

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

 کی بود صبح قیامت سخنت چون شام وداع

کاشکی جانم دران دم کردی از تن انقطاع

حال کافر را بروز حشر از واعظ بپرس

گر نداری از شب هجران جانان اطلاع

تا قیامت روز روشن میشود شبهای من

گرفتد در کلبهام از نور رویت یک شعاع

هر چه فرمانی زجان دل مطیعم بنده وار

کیست کز فرمان تو سر پیچد ایشاه مطاع

اختر برج کمالی یوسف مصر جمال

بر سرت هر دم کند خیل خریداران نزاع

کن جوانمردی ز ذال پیر دنیا در گذر

کو نمی ارزد بچنیدن محنت و رنج و صداع

تا بکی «محجوبه» داری جستجوی علمو ففضل

همچو عنقا گم شده است از خلق عالم این متاع