آشکارا می شود روح هندوستان

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

آسمان شق گشت و حوری پاک زاد

پرده را از چهره ی خود برگشاد

در جبینش نارو لایزال

در دو چشم او سرور لایزال

حله ئی در بر سبک تر از سحاب

تارو پودش از رگ برگ گلاب

با چنین خوبی نصیبش طوق و بند

بر لب او ناله های دردمند

گفت رومی «روح هند است این نگر

از فغان سوز ها اندر جگر

روح هندوستان ناله و فریاد می کند

شمع افسرد در فانوس هند

هندیان بیگانه از ناموس هند


مردک نا محرم از اسرار خویش

زخمه ی خود کم زنده بر تار خویش

بر زمان رفته می بندد نظر

از تش (۱) افسرده میسوزد جگر

بندها بر دست و پای من از وست

ناله های نارسای من از اوست

کی شب هندوستان آید بروز

مرد جعفر زنده روح او هنوز 

تا زقید یک بدن وا می رهد

آشیان اندر دیگر نهد

گاه اورا با کلیسا  ساز باز

گاه پیش دیریان اندر نیاز

دین او آئین او سودا گری است

عشنری اندر لباس حیدری است

تا جهان رنگ و بو گردد 

دگر رسم او آئین او گردد دیگر

پیش ازین چیزی دگر مسجود او

در زمان ما وطن معبود او

ظاهر او از غم دین دردمند

باطنش چون دیریان زنار بند

جعفر اندر هر بدن ملت کش است

این مسلمانی کهن ملت کش است

خنده خندان است و با کس یار نیست

مارا گر خندان شود و جز مار نیست 

 از نفاقش وحدت قومی دو نیم 

ملت او از وجود او لئیم


ملتی راهر کجا غارت گری است

اصل او از صادق یا جعفری است

الامان از روح جعفر الامان

الامان از جعفر این زمان!

فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین

نی عدم مارا پذیردنی وجود

.ای از بی مهری بود و نبود

تا گذشتیم از جهان شرق و غرب

بر درد وزخ شدیم از درد کرب(۱)

یک شرر بر صادق و جعفر نزد

بر سرما مشت خاکستر نزد

گفت دوزخ را خس و خاشاک به

شعله من زین دو کافر پاک به

آنسوی نه آسمان رفتیم ما

پیش مرگ ناگهان رفتیم ما

گفت جان سری ز اسرار من است

حفظ جان و هدم تن کار من است 

جان زشتی گر چه نزد  بادو جو

ای که از من هدم جان خواهی برو

جان غداری نیا ساید ز مرگ

ای هوای تند ای دریای خون

ای زمین ای آسمان نیلگون

ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب

ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب

ای بتان ابیض ای لردان غرب

ای جهانی در بغل بی حرب و ضرب

این جهان بی ابتدا بی انتهاست

بنده ی غدار را مولا کجاست؟

نا گهان آمد صدای هولناک

سینه ی صحرا و دریا چا و چاک


ربط اقلیم بدن از هم گسیخت

دمبدم که پاره بر که پاره ریخت

کوه ها مثل سحاب اندر مرور

انهدام عالمی بی بانک صور

برق و تندر از تب و تاب درون

آشیان جستند اندر بحر خون

موجها  پر شور و از خود رفته تر

غرق خون گردید آن کوه و کمر

آنچه بر پیدا و نا پیدا گذشت

خیل انجم دید و بی پروا گذشت