داكتر نامراد
زهرا در يكى از دره هاى خوش آب و هوای ولایت غور زندگی میکرد . پدر پیر و مسنش با قامت خمیده و دل پردرد از روزگار، هر روز چرخ تیزگری بدوش از کوچه به کوچه اى میرفت و با پاهاى نحیف و لاغر که جسم خسته و مریضش را به مشکل حمل میکرد ، با صدای ضعیف که به زحمت از گلویش خارج میشد ، صدا میزد چرخ گر ام. چاقو ، قیچی ، داس و … تيز میکنم .
أنها در دهکده كوچكى زندگى میکردند . در آن قريه چند خانه اى محدودى وجود داشت كه هر سال ، یک بار چاقو و داس هاى خود را تیز میکردند . بابه مراد مجبور بود ، هر روز دورتر از ده و قریه خود به دهکده های ديگر سفرکند ، تا با كمايى ناچيز خويش روزى حلال بدست آرد .
گاهى در زیر آفتاب سوزان در دشت و بيابان ، گهی در زیر برف و باران در كوره راهها ى دره ها و گاهى هم در كوچه هاى گل آلود سرگردان بود.
روز ها فقط لقمه نان خشک که به کمر بسته بود با آب میخورد و شبها در خانه شوربای کچالو دست بخت زهرا را نوش جان میکرد و در اخير دعا مى نمود . دخترم ، الهی مثل من و مادرت پیر شوی !
زهرا در میان خنده هاى مستانه که از شو رجوانی سرچشمه میگرفت قهقه زده میگفت : خدا نکند پدر جان من هنوز از زندگی چه دیده و خورده ام که باز پیر شوم .
مادرش با دهن بی دندان میخندید . دخترم آمین بگو . زهرا میگفت : نه مادر جان . من هرگز آمین نمی گويم .
هر سه میخندیدند و ساعتی با خوشی قصه میکردند و پدر بدون اظهار خستگی و ماند گی به بستر میرفت . میدانست که در صبحدم قبل از روشن شدن هوا باز باید رخت سفر ببندد.
هنگامى كه از خانه بدر میشد ، نیم نان را در دستمال گل سيب كه خاطرات ، دوران جوانيش را بيادش مياورد ، پیچیده به کمر میبست و روانه كار و بار ميشد .
هميشه به زهرا ميگفت دخترم ! آرزو دارم که درس هايت بخیر تمام شود و تو يك داکتر لایق برای مردم د هکده شوی .
در صدایش عالمی از اندوه و غم موج میزد . میگفت :صدها زن و طفل از درد و بیماری میمیرند به خاطریکه هيچ نرس و داكتر حاضر نیست در این دهکده دور دست بیاید و زندگی کند .
فقط اولاد همین ده و قریه درد و رنج...