129

باران

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


غبار عرش بیرون کرد گوهر دانۀ باران

بَه بَر زآئینــــه دارد دل تن فرزانۀ باران


به هر چرخش ز گِردش میزداید تیرگی ها را

هویدا میشود از پرده ها نَمخانۀ باران


به پرواز خودی پَر میگشاید فارغ از کثرت

غزل در بیخودی ها میسراید دانۀ باران


به بزم گِردبادان و به جشن پُرغریــوِ رعد

شراب هستی بارد بین ز لب پیمانۀ باران


چراغ آرزو در دستِ ابرِ تیره و هردم

به هرجا میرسد گیرد سراغِ خانۀ باران


گدازی داشت اندر خلوت دل زآتش جانش

هزاران شعله سر زد از دل دیـوانۀ باران


ز هر سو میرسیـد او راغم و اندوه و بیتابی

ولی از عشق گنجی است روی شانۀ باران


ز تفسان جنون، شد پای بوس عالم بالا

حبابی بود روز وصل اصلش خانۀ باران


بیا «واهِب» که چشمت اشک حسرت در نهان دارد

قدح بردار و شو چون ساقی ئی مستانۀ باران