باران
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
غبار عرش بیرون کرد گوهر دانۀ باران
بَه بَر زآئینــــه دارد دل تن فرزانۀ باران
به هر چرخش ز گِردش میزداید تیرگی ها را
هویدا میشود از پرده ها نَمخانۀ باران
به پرواز خودی پَر میگشاید فارغ از کثرت
غزل در بیخودی ها میسراید دانۀ باران
به بزم گِردبادان و به جشن پُرغریــوِ رعد
شراب هستی بارد بین ز لب پیمانۀ باران
چراغ آرزو در دستِ ابرِ تیره و هردم
به هرجا میرسد گیرد سراغِ خانۀ باران
گدازی داشت اندر خلوت دل زآتش جانش
هزاران شعله سر زد از دل دیـوانۀ باران
ز هر سو میرسیـد او راغم و اندوه و بیتابی
ولی از عشق گنجی است روی شانۀ باران
ز تفسان جنون، شد پای بوس عالم بالا
حبابی بود روز وصل اصلش خانۀ باران
بیا «واهِب» که چشمت اشک حسرت در نهان دارد
قدح بردار و شو چون ساقی ئی مستانۀ باران