138

پیام محمود غزنوی به مسلمانان پاکستان و هندوستان

از کتاب: سرود خون

سحر آمد پیام از پیشگاه کاخ سلطانی 

(مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی )

بیاد آرید ایامی که از گرد سوارانم

سیه می شد بچشم مشرکان خورشید نورانی 

بیاد آرید آن شبها که تیغ آسمان گونم

کشیدی بر فضا رخشنده خط از نور یزدانی 

ز غزنی بود تا لاهور از لاهور تا دهلی

علم های سپاه من چو شاهین در پر افشانی 

به پیشاپیش لشکر بود روشن مشعل قرآن

بیابان در بیابان در دل شبهای ظلمانی 

براه عزم پولادین ما هر گز نشد مانع

نه صحراهای آتش زا نه دریا های طوفانی 

بران بودم که نگذارم دگر انسان بپای بت 

گذارد  بنده آسا از کمال عجز پیشانی 

نثار پای حیوانی نماید حضرت انسان 

فروزان گوهر ارزندۀ والای انسانی 

کند خم قامت سروش به نزد نا توان سنگی

که افتاده سبک در پیش هر پا از گرانجانی

درریغ آمد که بگذارم دگر در بند محرومی

عروس آدمیت را که این جا بود زندانی 

دریغ آمد که بینم شاء بزم آفرینش را

ستاده بر در بتخانه ها در حال دربانی

دریغ آمد که انسانی چو خود انسان دیگر را

نگارد خط ناملموس جای خط  پریشانی 

بخاک بتکده بنیاد کردم معبد توحید

ز اهریمن نمودم پاک درگاه سلیمانی 

به لاهور است تا صبح ابد خورشید حق طالع

فراز خوابگاه گنج بخش فیض ربانی 

بجای طاق بتخانه کنون شبها بود روشن

هزاران شمع بر بالین اجمیری و ملتانی 

من این جا عشق را کردم سریر آرای ملک دل

نمودم حسن لیلا را به مجنون بیابانی 

فرید الدین و خسرو شد به یمن تیغ من شهره

یکی اندر شکر ریزی یکی اندر نواخوانی 

کنم تا پاک ازین کشور ره و رسم غلامی را 

ایازی را نشاندم بر فراز عرض خاقانی 

ندا دادم که مسجود ملایک را نمی زیبد

نثار سجدۀ جز در بارگاه پاک یزدانی 

نوشتم با خط شمشیر بر هر سنگ این وادی

حدیثی از خدا جویی رموزی از خدا دانی 

فغان مادر غمدیده می آید بگوش من

درین شب ها بجای نغمۀ جان بخش قرآنی 

چه در گوش چمن گفته نسیم صبحدم امروز 

که اشک آلوده می بینم گل و برگ گلستانی 

بشهر خود چرا گسترده بینم دامن ماتم

مگر بارد تگرگ مرگ این جا ابر نیسانی 

بجای نعرۀ شیپور می آید صدای مرگ 

در این شهری که بر پا بود رایات جهانبانی 

مسلمانان پس از نه قرن می بارد کنون آتش

بکاخ و روضۀ من دشمن غارتگر جانی 

شود قبر مسلمانی دریغا طعمۀ آتش

که عمری  بود قصر دین حق را همتش بانی 

بران عزمند این ملت فروشان خدانشناس

که مشت استخوانم را کشند از قبر پنهانی 

سپارندم بدست مشرکان کز پیکرم سازند

در بتخانه را فرش نو از ایوان سلطانی 

اگر چشم جهانبین مرا دست قضا بسته

تو ای جمع مسلمان پاشو از خواب پریشانی 

اگر شمشیر من شد در نیام ای ملت مومن

ترا میراث شمشیر خدا گردیده ارزانی 

بناموس مسلمان می کند بازی کنون ملحد

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی