دربنارس بر همندی محترم

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

دربنارس بر همندی (۱) محترم 

سر فرو اندریم بود و عدم 


بهره ی وافر ز حکمت داشتی 

با خدا جویان ارادت داشتی 

ذهن او گیر او ندرت کوش بود

با ثریا عقل او همدوش بود

آشیانش صورت عنقا بلند

مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند

مدتی مینای او در خون نشست 

ساقی حکمت بجامش می نه بست 

در ریاض علم و دانش دام چید

چشم دامش طایر معنی ندید

ناخن فکرش بخون آلوده ماند

عقده ی بود عدم نگشوده ماند

آه بر لب شاهد حرمان او

چهره ی غماز دل حیران او

رفت روزی نزد شیخ کاملی

آنکه اندر سینه پروردی دلی

گوش بر گفتار آن فرزانه داد

بر لب خود مهر خاموشی نهاد

گفت شیخ ای طائف چرخ بلند

اندکی عهد وفا با خاک بند

تا شدی آوره ی صحرا و دشت 

فکر بیباک تو از گردون گذشت 

بازمین در ساز ای گردون نورد 

در تلاش گوهر انجم مگرد

من نگویم از بتان بیزار شو

کافری شایسته زنار (۱) مزن

گر زجمعیت حیات ملت است

کفر هم سرمایه ی جمعیت است

تو که هم در کافری کامل نه ئی 

در خور طوف حریم دل نه ئی 

مانده ایم از جاده ی تسلیم دور

تو ز آزر من ز ابراهیم دور

قیس ما سودائی محمل نشد

در جنون عاشقی کامل نشد

مرد چون شمع خود اندر وجود

از خیال آسمان پیما چه سود

آب زد در دامن کهسار چنگ

گفت روزی با هماله رود گنگ (۲)

ای ز صبح آفرینش یخ بدوش

پیکرت از رود ها زنار پوش


حق ترا با آسمان همراز ساخت

پات محروم خرام ناز ساخت

طاقت رفتار از پایت ربود

این وقار و رفعت و تمکین چه سود

زندگانی از خرام پیهم است

برگ و ساز هستی موح اززرم است

کوه چون این طعنه از دریا شنید

هم چو بحر آتش از کین بردمید

گفت ای پهنای تو آئینه ام

چون توصد دریا درون سینه ام

این خرام ناز سامان فناست

هر که از خود رفت شایان فناست

از مقام خود نداری آگهی 

بر زیان خویش نازی ابلهی 

ای زبطن چرخ گردان (۱) زاده ئی

از تو بهتر ساحل افتاده ئی

هستی خود نذر قلزم ساختی

پیش رهزن نقد جان انداختی

همچو گل در گلستان خود دار شو

بهر نشر(۲) بو پی گلچین مرو

زندگی برجای خود بالیدن است

از خیابان خودی گل چیدن است

قرنها بگذشته و من پا در گلم

تو گمان داری که دوراز منزلم

هستیم بالید و تا گردون رسید

زیر دامانم ثریا آرمید

هستی تو بی نشان در قلزم است

ذرو ی (۳) می سجده گاه انجم است

چشم من بینای اسرار فلک

آشنا گوشم زپرواز ملک

تا ز سوز سعی پیهم سوختم

لعل و الماس و گهر اندوختم

«در درونم سنک و اندر سنگ نار

آب را بر نار من نبود گذار » (۴)

قطره ئی ؟ خود را بپای خود مریز

در طلاطم کوش و با قلزم ستیز

آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو

بهر گوش شاهدی آویز شو

یا خود افزا شو سبک رفتار شو

ابر برق انداز و دریا بار شو


این بیت از مولانای رومی است.

از تو قلزم گدیه ی طوفان کند

شکوه ها از تنگی دامان کند

کمتر از موجی شمارد خویش را

پیش پای تو گذارد خویش را