صلح و جنگ

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

درین بهار چو غنچه دلم زغم تنگ است

ز هرج لاله رخی آب دیده گلرنگ است

بجرم عشق مرا سرزنش مکن- ناصح!

مرا ز عشق بود فخر- گر ترا ننگ است

نبوده عاشق و صابر کسی- که من باشم

( ز عشق تا به صبوری زهرا فرسنگ است)

چسان کنیم طواف حریم حرمت دوست

که راه دور و دراز است و پای ما لنگ است

مدام بر سر صلحیم و ترک خونخوارت

زخنجر مژه و تیر غمزه در جنگ است

عجب بود دل سنگ تو در بر سیمین 

خلاف آنکه شنیدیم سیم در سنگ است

ز روی مرحمت و لطف یک دمم بنواز

که اشکم از غم تو تار و قامتم چنگ

مخور فریب ز ابنای دهر « محجوبه»

که کارشان همه زرق و فسون و نیرنگ است