138

جوانمرد دهقان

از کتاب: سرود خون

داشت دهقانی بعهد باستان

خانم زیبا ومحبوب وجوان

سال عمر وی فزون گشته زشست

در دل ودستش نیفتاده شکست

روز ها بیرون شدی از بهر کار 

گاه در بستان وکه در کشتزار 

از سحر تا شامگه بشتافتی 

بذر کردی خاکرا بشگافتی 

ای بسا شبها که کردی سحر 

تاز کشت وکار خود گیر وخبر 

چون کشا ورزان آزاد قدیم 

نی زکس ممنون ونی ازکس به بیم

شاکردست خودوبازوی خود 

سر بلند از همت ونیروی خود

داشت فرزندی زگلهاخوبتر 

از همه مردم به وی محبوبتر 

چون گل تازه به گلزار آمده 

همچو طوطی نو بگفتار آمده

پیش مادر گوهر یک دانه ئی 

هم بهای جان وهم جانانه ئی 

نوبهار آرزوهای پدر 

گلن امروز وفردای پدر 

چون پدر باز آمدی  بوستان

سیب آوردی لطفلبش ارمغان

تا بگیرد چون سپر را درکنار 

بر سر وپایش کند بوسه نثار 

زان سپس بخشد برایش سیب را

میوۀ گلبوی بی آسیب را 

بودی روزی بر گریزان وخزان

زرد گشته برگها در بوستان

شد عسس بر جوانی اشتباه

کوشده آلوده دستش در گناه

خواست تا در کوچه تعقیبش کند 

برده در زندان وتعزیبش کند 

متهم چون خویش را محصوریافت

دست از دامان چاره ودر یافت

لا جرم در خانه دهقان خزید

در پناه غیرت وی آرمید

بانوی دهقان زن والانظر 

بود در همت چوشوهر نامور 

برد در کنجی وپنهانش نمود 

منتظر بررای دهقانش نمود

تا عسس از راز گردد با خبر 

باز آمد باعسس های دگر 

جستجو هارفت ودر مسدود ماند 

گوهر مقصود شان مفقود ماند 

عاقبت دادند کود کرافریب

باهدایای اناروناک وسیب

کودک معصوم روشن کرد راز 

با اشارت کرد قفل بسته باز 

پاسداران از دوجانب تاختند

بیگناهی رابه بند انداختند 

عصر شد دهقان باید مست وشاد

بوسه ها بر روی  فرزندش نهاد

دید هر سو میده از عادت فزون

سبز وعنابی وزر دو لعل گون

مادر بیچاره از روی صفا 

ماجری را گفت از سر تا بپا

مرددهقان کلک خاییدن گرفت

همچو مارا از خشم پیچیدن گرفت

گفت ای وارسم دفقانان شکست

عهد وپیمان جوانمردان شکست

ای دریغا ناشناسی بیگناه

آورد در آشیان من پناه

دست بسته سوی دیوانش برند

زنده باشم من بزندانش برند؟

شد بپاتیر وکمانش راگرفت

کودک شیرین زبانش را گرفت

کودک از شادی به جست وخیز شد

پای کوبان وطرب انگیز شد

برامید آنکه اورا در شکار 

می برد با خود بپای کوهسار 

هر دو سوی کوه ره پیماشدند

وزمیان مردمان تنها شدند

طفل را بر تیغ سنگی داد جای 

بوسه ها کردش نثار دست وپای 

گفتش آندم جانب بالا نگر

جانب آن مرغک زیبانکر

طفل نادیده بسوی آسمان

کرد دهقان خم بسوی او کمان

برهدف تیر پدر برجا نشست

در دل آن طفلک زیبا نشست