حکمت فرنگ
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید ومرد
براشفت و جان شکوه لبریز برد
بنالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل (۱) چاک چاک
کمالی ندارد باین یک فنی
نداند فن تازه ی جان کنی
برد جان و نا پخته در کار مرگ
جهان نوشد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنر ها شگرف
برانگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پر گار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدزدش (۲) به یم
ز طیاره ی او هوا خورده بم (۳)
نه بینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غار او روز کور
تفنگش بکشتن چنان تیز دست
که افرشته ی مرگ ادم گسست
فرست این کهن ابله (۴) را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ