پیام خلیلی به محجوبه شاعره ء هرات

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، قطعه

باد صبا خیز و زما ر سلام

جانب محجوبه بصد احترام

گوی به آن شاعره ء سحرکار

بانوی با فضل فضلت شعار

کای ز تو سر سبزی باغ سخن

روشنی چشم و چراغ سخن

دختر با فضل نظامی توئی

خواهر فرزانه ء جامی توئی

در عرب آن کار که سحبان نمود

شعر تو در خاطرمن آن نمود

باده صافی که خیامش کشید

طبع تو امروز بجامش کشید

گر چه سخن تازه ز پروین شده

صاف و برازنده و شیرین شده

لیک بود فکرت تو پخته تو

طرح نوین در سخن انگیختی

طرح سخن نوع نوین ریختی

زاده ز کلک گهر افشان ترا

جای سخن مهر درخشان ترا

قدر تو در صحنه ء خاک هرات

جای گرفته به صف امهات

خواهر من حیف از ان نورپاک

گر نشود بهر وطن تابناک

ناله ء جانسوز وطن گوش کن

سرچه بجز اوست فراموش کن

ذکر گل ونغمه ء بلبل بس است

قصه ء رامشگری گل بس است

یاد شب و قصه ء مهتاب بس

ذکر صراحی و می ناب بس

طبع تو باید که مسیحا شود

مرده دلان از دمت احیا شود

چشم گشا بین به جه حال اندریم

با چه اسف با چه میلال اندریم

بین که چسان مسئله مشکل شده

پای مراد همه در گل شده

خیز و علم کن قلم پاک را

زنده کن آن روح طربناک را

رشته ز گیسوی پریشان بگیر

سوزن خود از سر مژگان بگیر

پاره شده جامه ء مردان بدوز

چاک شده جیب دلیران بدوز

بهر وطن بیرق جنگی بساز

پرده مدر پرده ء ننگی بساز

گیر قلم از کف گویند گان

خامه گذاران و سرایندگان

نغمه ء نو راه نو آغاز کن

بهر وطن فصل دگر باز کن

شیوه ءبلبل به گلستان گذار

جام می ناب به مستان گذار

سر چمن را به چمن باز ده

وصف سمن را به سمن باز ده

ما و کمانخانۀ ابرو بس است

بسته بسر رشته ء گیسو بس است

جایکه توست هرات عزیز

منزل و ماوای ذوات عزیز

مدفن مردان گرامیست او

مظهر اسرار الهی است او

هر گل سرخی که درین کوهسار

سرکشد از جنبش باد بهار

شرح دهد دوره ء چنگیز را 

دورۀ آن فاتح جونریز را

بود هرات تو دران رستخیز 

موی کنان مویه کنان اشک ریز

مسجد او محفل میخوارگان

گلشن او مسلخ خونخوارگان

پاس نکردند به قرآن پاک

پاره کنان ریخته بر روی خاک

تیغ برخسار عزیزان زدند

رخنه بر آئین بزرگان زدند

پای بریدند ز سرو روان

شاخ شکستند ز نخل جوان

رحم نه بر تیرگی حال ما

شرم نه از گریه ء اطفال ما

شام لب طفل پر از شیربود

صبحگهان طعمه ء شمشیر بود

تیغ بروی فضلا اختند

مدرسه ها بتکده ها ساختند

آتشی از جهل بر افروختند

دفتر و طومار ادب سوختند

دوره ء جنگیز چو پایان رسید

نوبت این کار به اخوان رسید

ختم جهانبانی ( تیمور) شد

چشم جهان بین ( زمان) کور شد

گشت وطن دستخوش انقلاب 

دیده ء بیدار دلان شد بخواب

تفرقه در وحدت افغان فتاد

سلسله بر گردن شیران فتاد

فرصت آن گشت که همسایگان

پنجه فشارند به افغانیان

سنگ به مینای مروت زنند

رخنه بدیوار محبت زنند

توپ بیستند به خاک شهان

لوح شکستند ز قبر یلان

خواهر من حرف درازی گرفت

به که کشم روی سخن سوی تو

سوی تو و زطبع ملک خوی تو

(جامعه باشد ز دو تن سر بلند

مرد نظامی و زن هوشمند)

مرد نظامی بکشد تیغ تیز

بر رخ اعدای وطن در ستیز

لیک زنان خدمت فردا کنند

آتیه ءجامعه زیبا کنند

نخل خردمند ببار آوردند

نسل قوی دست بکار اورند

دست زنان است که تا صبح دم

رشته ء گهواره کشد دم بدم

مرد اگر دفع ز شر میکند

این دگر ابقای بشر میکند

زن چو بود با هنر عالیه

بچه ء با هوش کند تربیه

الغرض ای دختر دانای قوم

خواهر فرزانه ء یکتای قوم

فکرت تو شمع شب افروز باد

شام تو شمع شب افرزو باد

طبعم اگر تند عنانی نمود

گر قلمم بال فشانی نمود

منک ندانم فعلاتن فعل

میشود از شعر روان منفعل


*************


جواب محجوبه به خلیلی

  

ای که در اقلیم سخن سروری

راه ز صورت سوی معنی بری

انوری از شعر خوشت شد خجل

میرعماد از قملت منفعل

در سخن را چو تو میپروری

هست سخن گوهر و تو گوهری

شاعر افغان توئی اکنون به دهر

خلق ز فضل و هنرت برده بهر

در هری با فرقه ء اهل قلم

معرفت و دستیت هست هم

نیز به دربار شهی بار تست

خدمت سرکار جهان کار تست

شاه جوان است و جوان بخت نیز

علم و هنر هست به نزدش عزیز

برهمه کس خوبی شه ظاهر است

فضل حق اورا بجهان ناصر است

عرض مرا گوی ز روی نیاز

نزد شه عادل گردن فراز

کز همه نسوان مخدر چو من

ماظطه کم شد بعروس سخن

غنازه اش از معنی رنگین کنم

زیورش از نظم چو پروین کنم

سازمش آراسته همچون نگار

تازه و تر همچو گل اندر بهار

لیک ز ناسازی بخت نژند

لشکر غم کرده مرا شهر بند

جان ز علایق شده در اضطراب

دل ز عوایق شده در انقلاب

تیره شده بخت ز جور زمان

خاطرم آشفته چو زلف بتان

شاید از الطاف شه ء نامدار

خسرو عادل ملک کامگار

گوهر درج صدف نادری

اختر برج شرف سروری

شاه بلند اختر جمشید فر

حامی دین وارث ملک پدر

در شب دیجور چراغم دهد

زین غم و تشویش فراغم دهد

پرتو خورشید اگر افتد بخاک

کم نشود نور ز خورشید پاک

جرعه ء از لطف گر احسان کند

بحر ازان جرعه چه نقصان کند

بر خورد از بحر عطایت هزار

زان همه محجوبه یکی را شمار

ممکلت از عدل تو معمور باد

چشم بد از دولت تو دور باد

افسر اقبال مدامت بسر

حکم تو جاری چو قضا و قدر

بر سر گستاخی این شرمسار

بلکه خط عفو شد شهریار