ای که مثل گل زگل بالیده ئی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای که مثل گل زگل بالیده ئی

تو هم از بطن خودی زائیده ئی

از خودی مگذر بقا انجام باش

قطره ئی می باش و بحر آشام باش

تو که از نور خودی تا بنده ئی

گر خودی محکم کنی پاینده ئی

سود در جیب همین سوداستی

خواجگی از حفظ این کالاستی 

هستی و از نیستی ترسیده ئی

ای سرت گردم غلط فهمیده ئی

چون خبر دارم زسازم زندگی

با تو گویم چیست راز زندگی

غوطه در خود صورت گوهر زدن

پس زخلوت گاه خود سر برزدن

زیر خاکستر شرار اندوختن

شعله گردیدن نظر ها سوختن

خانه سوز محنت چل ساله شو

طوف خود کن شعه ی جواله شو

زندگی از طواف دیگر رستن است

خویش را بیت الحرام دانستن است

پر زن و از جذب خاک آزاد باش

همچو طایر . ایمن از افتاد باش

تو اگر طایر نه ئی ای هوشمند

بر سر غار آشیان خود مبند

ای که باشی در پی کسب علوم

با تو میگویم پیام پیر روم

«علم را بر تن زنی مار بود

علم را بر دل زنی یاری بود»

آگهی از قصه ی آخوند روم

آنکه داد اندر حلب (۱) درس علوم

پای در زنجیر توجیهات عقل

کتیش طوفانی «ظلمات » عقل

موسی بیگانه ی سینای عشق

بیخبر از عشق و از سودای عشق

از تشکک (۲) گفت و از اشراق گفت

وز حکم صد گوهر تابنده سفت



عقد های قول مشائین (۱) گشود

نور فکرش هر خفی را وانمود

گردو پیشش بود انبار کتب

بر لب او شرح اسرار کتب

پیر تبریزی ز ارشاد کمال (۲)

جست راه مکتب ملا جلال

گفت این غوغا و قیل و قال چیست

این قیاس و وهم استدلال چیست

مولوی فرمود نادان لب به بند

بر مقالات خرد مندان مخند

پای خویش از مکتبم بیرون گذار

قیل و قال است این ترا باوی چه کار

قال ما از فهم تو بالا تر است

شیشه ی ادراک را روشنگر است

سوز شمس از گفته ی ملا فزود

آتشی از جان تبریزی گشود

برزمین برق نگاه او فتاد

خاک از سوز دم او شعله زاد

آتش دل خرمن ادراک سوخت

دفتر آن فلسفی را پاک سوخت

مولوی بیگانه از اعجاز عشق

ناشناس نغمای ساز عشق

گفت این آتش چسان افروختی 

دفتر ارباب حکمت سوختی

گفت شیخ ای مسلم زنا دار (۳)

ذوق و حال است این ترا باوی چه کار

حال ما از فکر تو بالا تر است

شعله ی ما کیمای احمر است

ساختی از برف حکمت ساز و برگ

از سحاب فکر تو بارد تگرک

اتشی افروز از خاشاک خویش

شعله ئی تعمیر کن از خاک خویش

علم مسلم کامل از سوز دل است

معنی اسلام ترک آفل است

چون زبند آفل ابراهیم رست

در میان شعله ها نیکو نشست

علم حق را در قفا (۴) انداختی 

بهر نانی  نقد دین در باختی



گرم رو در جستجوی سرمه ئی 

واقف از چشم سیاه خود نه ئی

آب حیوان از دم خنجر طلب

از دهان اژدها کوثر طلب

سنگ اسود  از در بتخانه خواه

نافه مشک از سگ دیوانه خواه

سوز عشق از دانش حاضر مجوی

کیف حق از جام این کافر مجوی

مدتی محو تک و دو بوده ام

رازدان دانش نو (۱) بوده ام

باغبانان امتحانم کرده اند

محرم این گلستانم کرده اند

گلستانی لاله زار عبرتی

چون گل کاغذ سراب نکهتی

تا زبند این گلستان رسته ام

آشیان بر شاخ طوبی بسته ام

دانش حاضر(۲) حجاب اکبر است

بت پرست و بت فروش و بتگر است

پا بزندان مظاهر بسته ئی

از حدود حس برون ناجسته ئی 

در صراط زندگی از پا فتاد

بر گلوی خویشتن خنجر نهاد

آتشی دارد مثال لاله سرد

شعله ئی دارد مثال ژاله سرد

فطرتش از سوز عشق آزاد ماند

در جهان جستجوی نا شاد ماند

عشق اافلاطون علت عشق آزاد ماند

در جهان جستجوی نا شاد ماند

جمله عالم ساجدو مسجود عشق 

سومنات عقل را محمود عشق

این می دیرینه در میناش نیست (۳)

شوریارب  , قسمت شبهاش نیست

قیمت شمشاد خود نشناختی

سرو دیگر را بلند انداختی

 


مثل نی خود از خود کردی تهی

بر نوای دیگران دل می نهی (۱)

ای گدای ریزه ئی از خوان غیر

جنس خودمی جوئی از دکان غیر

بزم مسلم از چراغ غیر سوخت

مسجد او از شرار دیر سوخت

از سواد کعبه چون آهو رمید

ناوک صیاد پهلویش درید

شد پریشان برگ گل چون بوی خویش

ای زخودرم کرده باز آ سوی خویش

ای امین حکمت ام الکتاب 

وحدت گمگشته ی خود بازیاب (۲)

ما که در بان حصار ملتیم

کار از ترک شعار ملیتم

ساقی دیرینه را ساغرشکست

بزم رندان حجازی برشکست

کعبه آباد است ازاصنام ما

خنده زن کفر است بر اسلام ما

شیخ درعشق بتان اسلام باخت 

رشته ی تسبیح اززنار ساخت 

پیرها پیرازبیاض موشدند (۳)

سخره بهرکودکان کو شدند

دل زنقش لااله بیگانه ئی

از صنم های هوس بتخانه ئی

می شود هرمودرازی خرقه پوش

آه ازین سوداگران دین فروش

با مریدان روز وشب اندر سفر

ازضرورت های ملت بی خبر

دیده ها بی نورمثل نرگس اند

سینه ها ازدولت دل مفلس اند

واعظان هم صوفیان منصب پرست

اختبار (۴)ملت بیضا شکست


واعظ ما چشم بربتخانه دوخت

مفتی دین مبین فتوی فروخت

چیست یاران بعد ازین تدبیر ما

رخ سوی میخا نه دارد پیر ما

الوقت سیف

سبزبادا خاک پاک شافعی

عالمی سر خوش زتاک شافعی

فکر اوکوکب زگردون چیده است

سیف (۱)بران وقت رانامیده است

من چه گویم سراین شمشیر چیست

آب او سرمایه داراززندگیست

صاحبش بالاتر ازامید و بیم

دست او بیضا ترازدست کلیم

سنگ از یک ضربت  اوتر شود

بحراز محرومی نم بر شود

در کف موسی همین شمشیر بود

کار اوبالاتر از تدبیر بود

سینه ی دریای احمر چاک کرد

قلزمی را خشک مثل خاک کرد

پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود

قوت او ازهمین شمشیر بود

گردش گردون گردان دیدنی است

انقلاب روز و شب فهمیدنی است 

ای اسیر دوش وفردا در نگر

در دل خود عالم دیگر نگر

درگل خود تخم ظلمت کاشتی

وقت را مثل عالم دیگر نگر

باز با پیمانه ی لیل و نهار

فکر تو پیمود طول روزگار

ساختی این رشته را زنار دوش

گشته ئی مثل بتان باطل فروش

کیمیا بودی و مشت گل شدی

سرحق زائیدی و باطل شدی

مسلمی ؟ آزاد این زنار باش

شمع بزم ملت احرار باش

تو که از اصل جهان اگه نه ئی

از حیات جاودان آگه نه ئی

تا کجا در روز و شب باشی اسیر

رمز وقت از لی مع اله (۲) یادگیر



*تلمیح به بیتی از خواچه شیراز.

این وآن پیداست ازرفتار وقت

زندگی سریست ازاسرار وقت

وقت جاویداست وخور جاویدنیست

عیش وغم عاشوروهم عید است وقت

سرتاب ماه وخورشید است وقت

وقت را مثل مکان گسترده ئی

امتیاز دوش وفردا کرده ئی

ایچوبو (۱)رم کرده از بستان خویش

ساختی از دست خود زندان خویش

وقت ما کواول وآخر ندید

از خیابان ضمیر ماد دمید

زنده از عرفان اصلش زنده تر

هستی اواز سحر تابنده تر

زندگی ازدهر ودهر از زندگی است

لا تسبو الدهر فرمان نبی است

نکته ئی می گویمت روشن چودر

تا شناسی امتیاز عبد وحر

عبد گردد یاوه درلیل ونهار

در دل حریاوه گردد روزگار

عبد ازایام می بافد کفن

روز وشب را می تند برخویشتن

مرد حر خودرا زگل بر میکند

خویش را بر روزگاران می تند

عبد چون طایر بدام صبح و شام

لذت پرواز بر جانش حرام

سینه ی آزادی چابک نفس

طایر ایام را گردد قفس

عبد را تحصیل حاصیل فطرت است

واردات جان اوبی ندرت است

از گران خیزی مقام اوهمان

ناله های صبح و شام او همان

دمبدم تو آفرینی کار حر

نغمه پیهم تازه ریزد تارحر

فطرتش زحمت کش تکرار نیست

جاده ی او حلقه ی پر گار نیست

عبد را ایام زنجیر است وبس

بر لب او حرف تقدیر است وبس

همت حر با قضا گردد مشیر(۲)

حادثات ازدست او صورت پذیر


رفته وآینده در موجود او 

دیرها آسوده اندر زود او

آمد از صوت وصدا پاک این سخن

گفتم وحرفم زمعنی شرمسار(۱)

شکوه ی معنی که با حرفم چه کار

زنده معنی چون به حرف آمد بمرد

از نفس های تو تار اوفسرد

نکته ی غیب وحضور اندردل است

رمز ایام ومرور اندر دل است

نغمه ی خاموش دارد ساز وقت

غوطه دردل زن که بینی رازوقت

یاد ایامیکه سیف روزگار

باتوانا دستی ما بود یار

تخم دین درکشت دلها کاشتیم

پرده از رخسار حق برداشتیم

ناخن ما عقده ی دنیا گشاد(۲)

بخت این خاک از سجود ماگشاد

ازخم حق باده ی گلگون زدیم

بر کهن میخانه ها شبخون زدیم

ای می دیرینه در مینای تو

شیشه آب ازگرمی صهبای تو

ازغرور ونحوت وکبرومنی

طعنه برناداری ما میزنی

جام ماهم زیب محفل بوده است

سینه ی  ما صاحب دل بوده است

عصر ما از جلوه ها آراسته

از غبارپای ما بر خاسته

کشت حق سیراب گشت ازخون ما

حق پرستان جهان ممنون ما

عالم ازماصاحب تکبیر شد(۳)

از گل ما کعبه ها تعمیر شد

حرف اقرأ(۴)حق بما تعلیم کرد

رزق خویش ازدست ما تقسیم کرد


گر چه رفت ازدست ما تاج نگین

ما گدایان رابچشم کم مبین

در نگاه تو ریان کاریم ما

کهنه پنداریم ماخواریم ما

اعتبار ازلااله داریم ما

هر دوعالم را نگه داریم ما

ازغم امروز و فردا رسته ایم

با کسی عهد و محبت بسته ایم

در دل حق سرمکنونیم(۱)ما

وارث موسی و هارونیم ما

مهرو مه روشن زتاب(۲)ما هنوز

برق ها دارد سحاب ما هنوز

ذات ما آءینأ ذات حق است

هستی مسلم زآیات حق است


دعا


ای چو جان اندر و جود عالمی

جان ما باشی وازما می رمی

نغمه از فیض تو در عود (۳)حیات

موت در راه تو محسود حیات

باز تسکین دل ناشاد شو

باز اندر سینه ها آباد شو

باز ازما خواه ننگ ونام را

پخته ترکن عاشقان خام را

از مقدر شکوه ها داریم ما

نرخ تو بالا و ناداریم ما

از تهیدستان رخ زیبا مپوش

عشق سلمان و بلال ارزان فروش

چشم بیخواب ودل بیتاب ده

باز ما را فطرت سیماب ده

آیتی بنما ز آیات مبین 

تا شود اعناق اعدا خاضعین(۴)

کو آتش خیز کن این کاه را

زآتش ما سوز غیر الله را


صدگره بر روی کار ما فتاد 


ما پریشان در جهان چون اختریم

همدم و بیگانه از یکدیگریم

باز این اوراق را شیرازه کن

بازآءین محبت تازه کن

باز ما را بر همان خدمت گمار

کار خود با عاشقان خود سپار

رهروان را منزل تسلیم بخش

قوت ایمان ابراهیم بخش

عشق را از شغل لا آگاه کن

آشنای رمز الا الله کن

منکه بهر دیگران سوزم چوشمع

بزم خود را گریه آموزم چوشمع




بارم آن اشکی که باشد لفروز

بیقرار و مضطر و آرام سوز

کارمش درباغ وروید آتشی(۱)

از قبای لا له شوید آتشی

دل بدوش و دیده بر فرداستم

در میان انجمن تنهاستم

«هرکسی از ظن خود شدیارمن(۲)

ازدرون منجست اسرار من »

در جهان یارب ندیم من کجاست

نخل سینایم کلیم من کجاست

ظالمم بر خود ستم ها کرده ام

شعله ئی را در بغل پرورده ام

شعله ئی غارت گر سامان هوش

آتشی افکند در دامان هوش

عقل را دیوانگی آموخته

علم را سامان هستی سوخته

آفتاب از سوز او گردون مقام

علم را سامان هستی سوخته

همچو شبنم دیده ی گریان شدم

تا امین آتش پنهان شدم

شمع را سوز عیان اموختم

خود نهان از چشم عالم سوختم

شعله ها آخر زهر مویم دمید

از رگ اندیشه ام آتش چکید

نغمه ی آتش مزاجی آفرید

سینه عصر من از دل خالی است

می تپید مجنون که محمل خالی است

۱-متن چاپی . کارش و در بیت هم یارب بجای بارم

۲-بیت از مولانای روم.

شمع را تنها تپیدن سهل نیست

اه یک پروانه من اهل نیست

انتظار غمگساری تا کجا

جستجوی راز داری تا کجا

ای ز رویت ماه و انجم مستنیر (۱)

آتش خود را زجانم باز گیر

این امانت یک همدم دیرینه ده

خارجوهر بر کش از آئینه ام

یا مرا یک همدم دیرینه ده

عشق عالم سوز را آئینه ده 

موج در بحر است هم پهلوی موج

هست باهمدم تپیدن خوی موج

بر فلک کو کب ندیم کوکبست

ماه تابان سربزانوی شب است

روز پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند

هستی جوئی بجوئی گم شود

موجه ی بادی ببوئی گم شود

هست در هر گوشه ی ویرانه رقص

میکند دیوانه با دیوانه رقص 

گر چه تو در ذات (۲) خود یکتاستی

عالمی از بهر خویش آراستی

من مثال لاله ی صحراستم

در میان محفلی تنهاستم

خواهم از لطف تو یاری همدمی

از رموز فطرت (۳) من محرمی

همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی 

از خیال این و آن بیگانه ئی

تا بجان او سپارم هوی خویش

باز بینم در دل او روی خویش

سازم از مشب گل خود پیکرش

هم صنم اورا شوم هم آرزش