32

(۳)جمهوریت و دیکتاتورئ فقر

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

سالها نوع بشر زار و زبون 

بود از بیداد شاهان واژگون 

می نه بد راهی که آرامد بشر 

اهرمن می برد انسان را به شر 

می نه بودی بهتری و راستی 

بود انسان را همانا کاستی 

روز روشن آدمی را تیره شد 

روشنی هائ عدالت خیره شد 

از جهان ما پید شد روشن چراغ 

کس ندید از معدلت فرخ سراغ 

ریخت طرح فکر جمهوری بشر 

گشت افلاطون جهانرا راهبر 

در کتاب خود حکیم نکته بین 

داد مارا شرح جمهوری مبین 

قرن بیستم آدمی را داد دست 

از ازو بازوی جباران شکست 

بهترین طرز حکومت را گزید 

آنچه انسان را همانا می سزید 

هر کسی را داد حق انتخاب 

تا شود جمهور مردم بهره باب 

می نباشد یک نفر فرمانروا 

برای رقابت مردم و خلق خدا 

لیک آمد در جهان دانشوری 

مارکس نامی داهئ نام آوری 

گفت این عالم که باید رنجبر 

خود بکف گیرد زمام خیر و شر 

جبهه سازد بر خلاف بورژوا 

کارگر باشد جهان را پیشوا 

حزب کار آید فراهم در جهان 

بر کشاید پرده از راز نهان 

پرچم حکمش برآید بر بشر 

می نباشد در جهان جز کارگر 

آنکه خون رنجبر چو شد همی 

آنکه راند حکم خود بر آدمی 

خود فرود آید به پائین کد خدای 

می نباشد قرن این و آن بجای 

بعد ازو شد بخردی انگار نام 

داد پیغام مساوات آنام 

تا که آمد نوبت کار لنین 

بود شخص رنجبر مرد گزین 

کرد تعبیرات خواب باستان 

رنجبر گردید حاکم بر جهان 

شد جهان را رنجکش فرمانروا 

او فرد افکند کاخ بورژوا 

گر چه جمهوری بود فکر متین 

لیک طرح کار گر را هم ببین! 

مر بشر را اندرین دار سپنج 

داد حق امتیاز دسترنج 

گفت باید فقر دیکتاتور خلق 

تا شود روشن شب دیجور خلق 

گر شود بر دیگران حاکم فقیر 

میتوان رستن سعادت را شکار 

کار گر گردد بگیتی سر بلند 

وارده از رنج و اندوه و گزند 

کاخ ثروتمند گردد سر نگون 

رخت بندد از جهان کذب و فسون 

این بود اندر جهان طرح نوین 

کش همی دانند کار بهترین 

لیک پیش اندر جهان دیر و زود 

رونق فقر از مسلمانی فزود 

فقر نیکو مر مسلمان است تاج 

گر چه از شاهان ستاند او خراج 

اینچنین فرمود سالار رسل 

هادئ ما رهنمای جز و کل: 

در جهان از فقر دارم افتخار 

این بود آئین ما در حین کار 

در جهان درویش مر درویش زی 

نیک پندار و نکو اندیش زی ! 

فقر باشد افتخار مرد حر 

این بود نیکو شعار مرد حر 

چیست درویشی مگر وارستگی است 

این مقامی از مقامات نبی است 

مرد حر باشد فقیر ژنده پوش 

مغز او بیدار و بازو سخت کوش 

سر بلند و درد مند جذب و شوق 

دل پر از درد و روان دارای ذوق 

در مقام بی نیازی از نیاز 

روح او رقصند از صوت حجاز 

جان او پروردۀ عشق و جنون 

راستی ها را بود او رهنمون 

سر فرو ندارد به جور زور مند 

می پذیرد راستی بیچون و چند 

پیش حق تابع بود بی قیل و قال  

لیک نپذیرفت کژی وو بال 

گر چه دارد شوکت و فرو شکوه 

لیک باشد زند پوش اندر گروه 

باطن او شد بحق آراسته 

ظاهر او بی نیاز از خواسته 

نزد او ارزش ندارد سیم و زر 

می‌تراود زود او صوت دگر 

حلیۀ او درد دل سوز درون 

آشنای فقر و اسرار جنون 

از خرد آگاه کنه چون و چند 

و زجنون دارای قلب دردمند 

گر چه باشد واقف سر مواد 

فکر او اسرار گیتی را کشاد 

لیک تنها نیست پابند خرد 

جان او سوز درونی می خرد 

یک تپش یک شور و غوغا در دلش 

مهر انسانی همانا در دلش 

آشنای شیوۀ نیک حیات 

جنبش آرد صوت او در کاینات 

مرد درویشی که دارد فکر حر 

قلب و از مهر انسانیست پر 

جان او وارسته بازویش قوی 

آشنائ کاینات معنوی 

دشنه اش سازد همانا بر عدو 

لیک مر همکیش خود را سر فرو 

در زبانش قوۀ سحر بیان 

او شود ریزد بجان مردمان 

نیست او را حل پول و حب زر 

دور او بیداد، و باشد داد گر 

مردمان را چون پدر باشد رحیم 

زو گریزد دور شیطان رجیم 

گر چنین درویش باشد رهنما 

مرد مردمانرا پیشوا، فرمانروا 

گر چه باشد حاکم مطلق عنان 

می برد بر راه خوبی مردمان 

از عرضهای خودی باشد بری 

با خبر از رتبه های معنوی 

نسپرد راه گژی در کار خلق 

فر شاهی دارد اندر زیر دلق 

یکنفس فارغ نه از یاد خدا 

مردمان را سوی خوبی رهنما 

در نگاهش مستمند مردمان 

شد مساوی با تو انگر در جهان 

این بود آئین دیکتاتور خلق 

زو بود روشن شب دیجور خلق