138

سماع و مولینا

از کتاب: نی نامه

خداوند گار بلخ در اوائل به آئین پدر درس می گفت و موعظه می کرد و تذکیر میفرمود بعد از صحبت سید سردان کار بریاضیات وار بعینات کشید چند سال علاوه بر درس و بحث و مو و تذکیر ریاضتهای شاقه میکرد و چله ها می نشست اما همین که بدیدار شمس تبریزی رسید و انقلابی در مزاج شریف پدید آمد به سماع پرداخت و بقول خودش خادم خانقاه آفرینش گردید و در محبت شما همخرقه آفتاب شد و بچرخ افتاد و تا پایان عمر بسماع وشور ورقص مقدس پرداخت :

ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی 

در عشق آفتاب تو هم خرقه منی 

آئین سماع در طریقه مولویۀ یا جلالیه چنین بود کلاه بی ترک نمدی بر سر می گذاشتند و روی همین کلاه عمامه می بستند و بجای خرقه یا قبال فرجی می پوشیدند هنگامی که بسماع می پرداختند اول حلقه وار یا بشکل نیم دایره دور هم می نشستند و همین که نی بنوا و رباب به نغمه می در آمد یکی بر می خاست و یک دست را روی سینه می گذاشت و دست دیگر را پهن نموده در یک نقطه ایستاده چرخ می زد.

این طایفه علیه از تمام این حرکات نکات عارفانه و دقایق صوفیانه را در نظر داشتند چرخ در این طریقه اشارت است به تو واین مقام عارفان موحد است که دران حال تجلی مطلوب را در همه جهات مشاهده می کنند و بهر که سو می گردند ازان فیض سرمدی بهره یاب میشوند.


جهیدن: اشارت است به اشتیاق وصل سوى عالم علوی.

پا کوفتن: 

اشارت است به اینکه ممالک دران حال نفس را مسخر می کند و بر ما سوا با پای همت می کوبد. 

دست کوفتن: 

علامت شادی است بحصول شرف و صال و علامۀ ظفر بر لشکر نفس اماره .

گرسنگی در حال سماع از شرایط آئین مولویست شرط دیگر این است که تمام حرکات وسکنات بجد گرفته شود و هزال را دران دخلی نباشد.

چنانچه خود مولینا گوید:

یار در آخر زمان کرد طرب سازئی 

در تن در تن درا درا اندر تن 


نجم الدین دایه گوید:

رقص آن نبود که هر زمان برخیزی 

بی درد چوگرد از میان بر خیزی 

رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی 

دل پاره کنی وز سرجان برخیزی 

مولینا روزهای دوشنبه و پنجشنبه همیشه بسماع مبیپرداخت و گاهی یک هفته حتی ده روز مسلسل این کار را میکرد شبهای جمعه نسوانیکه ارادتمند بودند در سرای امین الدین میکائیل که نایب سلطان بود و حرم وى بحضرت مولینا ارادت داشت جمع می شدند و حضرت مولینا را دعوت مینمودند آن پیر روشن ضمیر دران حلقۀ عفاف تنها تشریف میبرد زنان بر سر او گل می افشادند و بهترین جواهر خود را نثار میکردند ولی حضرت خداوندگار قبول نمیکرد و آن دسته های گل را به تبرک می بردند و از انفاس و علوم مولینا

مستفید میشدند.

مولینا گاهی بحمام میرفت و در انجا می نشست و خود را از نظر مردم پنهان می داشت احیا نادرانجا نیز شعر می گفت و سماع می کرد. شب ها که مجلس سماع برپا می شد ارادت مندان شمع های نیم منی بزرگ با خود می بردند مولینا شمعی کوچک می برد و می گفت آن شمع های بزرگ از فروغ این شمع کوچک روشن است.

در مجلس سماع اول دیگران حاضر میشدند آن گاه خود مولینا تشریف می برد و تا هنگامی که قوالان به گویندگی آغاز میکردند به نماز نفل مشغول میشد و بقول خودش مجلس عشاق را به نفل و اشراق متبرک می ساخت. 

شبا هنگام که از سماع بر میخاست نماز تهجد می خواندوچندان گریه می نمود که محاسن مبارک تر میشد و گاهی در شبهای زمستان آن را یخ می زد از کثرت شب زنده داری یا ران خسته شدند می چندان ریاضت میکشید که چهرۀ مبارک زرد و بدن وی نحیف شده بود وچون نغمۀ سرود نوازان و آواز قوالان پسند می افتاد لباس خود را به آنها میبخشید شبی در منزل معین الدین پروانه سماع بزرگ پا داشته بودند تا نیمه شب بیدار بودند پروانه از کثرت بر بیدار خوابی به شرف الدین ولد گفت خداوندگار را ساعتی نگاهدار تا من قدری بخواب روم. مولینا در چرخهای سماع این غزل را در آن شب انشاد فرمود:

گر نخسپی شبکی جان چه شود 

ور بکوبی در هجر آن چه شود 

گر نیاری شبکی روزآری 

از برای دل یاران چه شود 

ور سلیمان سوی موران آمد 

تا شود مور سلیمان چه شود 

ور دو دیده بتو روشن گردد 

کوری دیدۀ شیطان چه شود

ودرین غزل نیز اشاره به شب زنده داریهای خود می فرماید : 

مرا اگر تو ندانی بپرس از شبها

بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها

گاهی اتفاق افتاده که در پیش روی جنازه و در آسیا در بازار در راه در باغ بسماع پرداخته است.

وقتی انتقاد کردند که در روزگار گذشته پیش پیش جنازه مقریان می رفتند در روزگار تو قوالان و سرایندگان نیز بر جنازۀ مریدانت حاضر می شوند.

گفت مقریان و موذنان گواهی میدهند که این میت مومن بود و در ملت اسلام وفات یافت قوالانی ما گواهی میدهند که هم مؤمن بود و هم در ملت اسلام مرده بود و هم عاشق بود. علاوه بران چون روح مسلمانان از زندان ظلمانی بدن رهائی مییابد آیا جای سماع وشکر شادیست یا جای اندوه وماتم ؟

روزی شیخ صدر الدین، وقاضی سراج الدین مولینا را در آسیا یافتند و دیدند رو بروی سنگ چرخ می زد و می گفت بحق حق که از آواز این سنگ میشنوم که سبوح و قدوس میگوید و آنگاه این غزل را سرود:

دل چو دانه ما مثال آسیا 

آسیا کی داند این گردش چرا 

تن چو سنگ و آب او اندیشها 

سنگ گوید آب داند ما جرا 

آب گوید آسیا بانرا بپرس 

کو فگند اندر نشیب این آبرا 

آسیا بان گویدت ای نان خوار 

تا نگردد این که باشد نان با 

ماجرا بسیار خواهد شد خموش 

از خدا می جوی این اسرار را

روزی در بازار قونیه رفت ترکی پوستین فروش پوستین بکف نهاده برای جلب مشتری فریاد می کرد: "دلکودلکو" مولینا به هیجان افتاد دل کو دل کو گویان وچرخ زنان تا مدرسه بیامد و شور ها نمود.

مولینا با وصف بیداری شبها و ریاضت در روز ها، اغلب ایام روزه میگرفت و این روزه گاهی بروزها می کشید.

چون شمس تبریز در مرتبه اول از مولینا جدا شده و بقونیه رفت مولینا از هند باری که شعار اهل ماتم بود فرجی ساخت کلاهی از پشم بر سر نهاد و پیراهن را نیز پیش باز کرد و دستار را با شکر آویز پیچیده و امر فرمود که رباب را شش خانه سازند و خود می شش گوشۀ رباب ما شارح شمش گوشه عالم است و میگفت الف سیم های رباب اشارت است با الفی (الفتی) که ارواح را با طاعت الف الله می باشد.

"گر ترا گوش است بشنو و ربود چشمی ببین." 

گاهی خود به جواب انتقاد مردم در بارۀ سماع می پرداخت و سخنان لطیف از سر عشق می فرمود.

روزی در محفلی عظیم گفت مردان خدا را حالتی و ضرورتی هست که شبیه مخمصه و استسقاست و رفع آن جز بسماع و رقص وتواجد واصوات آغاز نشود.

این غزل را در مورد رباب فرموده:

هیچ میدانی چه میگوید رباب 

ز اشک چشم و از جگر های کباب

پوستی ام دور مانده من ز گوشت 

چون ننالم در فراق و در عذاب 

چنبرش گوید بدم من شاخ سبز 

زین من بشکست و بدرید آن رکاب

ما غریبان فراقیم ای شهان 

بشنوید از ما الى الله المآ 

بانگ ما همچون جرس در کاروان 

یا چو رعدی وقت سیر آن سحاب 

ای مسا فر دل منه بر منز لی 

که شوی خسته بوقت اجتذاب 

زانکه از بسیار منزل رفته ئی 

تو ز نطفه تا بهنگام شباب 

سهل گیرش تا بسهلی و ارهی 

هم رهی آسان و هم یابی ثواب 

ترک ورومی و عرب گر عاشقند

هم زبان و ست این بانگ رباب 

مبحث سماع را به ابیات عارف بزرگ غزنه حکیم ابوالمجد مجدودین آدم سنائی بپایان میرسانم سماع از نگاه فقهاء مستلزم و ساله جداگانه و تحقیق و فحص علیحده میباشد.


چو در ایند عارفان بسماع

سر ز گردون کشند همچو شعاع

کرد در نامه ایزد بی چون

و صف شان الذین یستمعون

وجد باید که بی وجود بود

دل بر این مجمره چو عود بود

آتش اندرون زبانه زند

شعله در هیزم زمانه زند

گر دلت در هوای یارستی

مرغرا در قفس چکارستی

بدرد بادبان ارزق را

بشکند صد هزار زورق را

خانقه آشیان مرغ صفاست

گلشن عیش و بوستان وفاست

صوفیان خاصگی در گاهند

خرقه پوشان صبغة الله اند

خرده بینان و تیز بینانند

بی نشانان و هم نشینانند

دل شان درد نوش و درد آشام

روز در روم خورده شام بشام